دشواریهای رساندن خبر شهادت شهدا در یک کتاب/ جنازه بردیم دنبالمان کردند!
کتاب «روزهای پیامبری» اخیراً منتشر شده و مبتنی بر خاطرات بامزه غلامحسن حدادزادگان است؛ مردی که راننده آمبولانس حمل شهدا و بعدها مسئول خبررسانی شهادت شهدا به خانوادهها بوده و البته در این مسیر، قصههای شیرینی دارد که باید خواند.
به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، سوره مهر به تازگی کتابی منتشر کرده که از نظر سوژه، بسیار بکر و تازه است. شاید قبلا کسی خاطرات افرادی را جمع کرده که مسئول انتقال شهدا به پشت جبهه بودهاند، اما مسلماً روایتی از خبررسانی شهادت فرزندان پاک این آب و خاک به خانوادههای چشمانتظار منتشر نشده است.
کتاب «روزهای پیامبری» که حاوی نقلهایی از پیامرسان و راننده پیکر شهداست، بر خاطرات جذاب و بامزه و گاهی تلخ و تکاندهنده غلامحسن حدادزادگان استوار است و روحالله شریفی آن را پس از گفتوگوهای چندماهه با آقای حدادزادگان نوشته است. در واقع، نویسنده تلاش کرده تا به اصطلاح نویسندگان تاریخ شفاهی، گارد راوی را با همنشینیهای متعدد باز کند و از او همانی را بشنود که میخواهد؛ نه مشهوراتی صرفاً تکراری، خاطراتی کلیشهوار و قصههایی سرد و شعارزده. برای همین، متنی روان و در عین حال، جسور و بکر به دست مخاطبان کتاب رسیده است.
برای روشن شدن ذهن شما، خلاصهای از فصل دوم کتاب را برایتان انتخاب کردهایم.
آن اوایل کار، وقتی ماشین آمبولانس را به من دادند، فکر میکردم پشت فرمان این ماشین خیلی انگشتنما هستم. یک وانت نیسان سفید به شکل آمبولانس انگار موتور تانک توش کار گذاشته اند. گرومب گرومب. با آن صدای آزاردهندهاش! با این حال مردم بهم احترام میگذاشتند. همان روزها از پشت فرمان میدیدم که دیدن جنازه برای کسی که عزیزش را از دست داده چقدر مایه آرامش است. وقتی از غسالخانه به محل تشییع، چه شهر قزوین چه اطراف، میرسیدم از دور چشمهای بیسوی منتظرانی را میدیدم که سرگردان و بیتاب به ساعتهایشان نگاه میکردند. میدیدم که دارم به همراه شهید در حلقه محبت مردم قرار میگیرم. میروم در آغوش پرمهر خانوادههای داغدار. انگار جزئی از وجود شهید شده بودم. غرق میشدم در دود اسفند و بوی گلاب و پاشیدن گلهای ریز و درشتی که در هوا معلق بودند و با جاذبه زمین روی سر آمبولانس فرود میآمدند….
[یک روز] گفتند شهید را برسانید. روحانی بنیاد، آقای مهدیخانی، هم همراه من شد برای خواندن نماز میت. سیردان و کلج را رد کردیم تا به روستای مورد نظر رسیدیم. در قبرستان آبادی هیچکس نبود. فقط دو نفر قبر میکندند و سرشان توی چاله بود. از قبرستان فاصله گرفتیم. هوا هنوز بهاری بود و کوههای روستا هنوز مست گلهای بنفشه و بابونه بودند. با آقای مهدیخانی مشغول گفتوگو شده بودیم. صحبتهایمان گل انداخته بود که سیاهی جمعیت از جاده قبرستان پیدا شد. یک جمع چهل ـ پنجاه نفره بودند. جمعیتی که حالت عادی نداشت. حس بدی بهم دست داد. این جمعیت با همه جمعیتهایی که دیده بودم، فرق میکرد. عصبی بود. به عزادار و داغدار شبیه نبود. جری بود و در آستانه انفجار. حاج آقای مهدیخانی با «یا علی» بلند شد و گفت: «پاشو حداد بریم نماز را بخوانیم و حقوق را حلال کنیم!» گفتم: «حاجی بنشین صدایش را درنیاور،» آقای مهدیخانی گفت: «چی میگی حداد؟ بلند شو جمعیت رسید!»
مردم رسیدند به آمبولانس. دور و اطراف را نگاه کردند. از داخل جمعیت یک نفر قمه به دست بیرون آمد و عکسهای روی در آمبولانس را کَند. دیدم آقای مهدیخانی دنبال عمامهاش میگردد. هنوز ندیده بود که چند نفر قمه را چون شمشیر توی مشت فشار میدهند و دنبال ما میگردند. گفتم: «حاجی اوضاع خیط است. بگیر بنشین که معلوم نیست ثانیه بعد چه میشود.»
یک نفر به ترکی گفت: «راننده آمبولانس فلان فلان شده هاردادو!» مهدیخانی نشست. ما بالای تپه بودیم. آنها ما را نمیدیدند. پدر و برادر شهید داغدیده تو حال خودشان نبودند. برادرها رفتند جلوتر. در عقب را باز کردند و تابوت شهید را در آوردند. زنها گریه کردند. با صدای بلند. چند جوان جری با لباسهای مشکی و یقههای باز که پشم سینههایشان بیرون ریخته بود، عکسهایی را که دور تابوت زده بودیم، پاره کردند و ریختند روی زمین و لگد زدند به تایر. خانواده شهید از دور معلوم بود راضی نیستند، اما نمیدانم چرا جرأت حرف زدن نداشتند.
جمعیت تابوت را بر دوش گرفتند. صدای گریه دوباره بلند شد. یک لااله الا الله بیرمق گفتند و آن آدمهای شرور، ناامید از پیدا کردن ما دوباره چند لگد به چرخ ماشین زدند و رفتند پی تشییع کنندگان. مردم گریه میکردند و لااله الا الله میگفتند. جمعیت ایستاد. جنازه را برای بار اول زمین گذاشتند. یک پیرمرد بود که صدایش جان گرفته بود: «به حق شرف لااله الا الله بلند بگو لااله الا الله.» حاج آقای مهدیخانی هم مثل من گیج شده بود. گفت این جور که نمیشود. برویم نماز بخوانیم. گفتم: «حاجی من باشم جانم را برمیدارم و یا علی.» گفت: «مگر مسلح نیستی حداد؟» گفتم: «باشد. اینجا دو نفر آدم برای خودمان گرفتاری درست کنیم که چه؟ الله. بزن برویم.»
جمعیت صد متر از ماشین دور شده و شاید پنجاه متر تا مزار فاصله داشت. بیسروصدا دویدیم به سمت ماشین. هنوز کسی ما را ندیده بود. جمعیت برای بار دوم جنازه را گذاشت زمین. پیرمرد جمعیت را امر کرد به خواندن فاتحه. پشت سنگی قایم شدیم. جوانهای شرور برگشتند و اطراف را دید زدند. کلافه بودند. احساس میکردند داریم باهاشان بازی میکنیم یا دستشان انداختهایم. دوباره تابوت روی شانه مردم به پیش رفت.
مهدیخانی گفت: «بدو حداد. واقعاً جای ماندن نیست.» دویدیم. زنها پشت مردها جیغ میزدند و بر سروصورت میزدند. دختربچهای برگشت و ما را دید که نیم خیز به سمت آمبولانس میدویم. مثل پرستارها دست روی بینیام گذاشتم و با التماسی به یادماندنی خواهش کردم که کسی را خبر نکند. به آمبولانس رسیدیم. دختر فقط ما را نگاه میکرد. موهای قشنگی داشت. قلبم داشت به دهانم میرسید.
استارت زدم. جمعیت سر بلند کرد. روشن نشد. مهدیخانی گفت: «دو مرتبه بزن.» بسم الله گفتم و سوییچ را چرخاندم. روشن شد و ماشین جان گرفت. انگار تانک چیفتن گاز بخورد. هاااانها هااان! سرهای جمعیت برگشت. جوانها که گمشدهشان را پیدا کرده بودند، زودتر از بقیه جدا شدند و دویدند طرف ما. یکیشان گفت: «بگیرین این ناکسا رو.» داد زدم: «یا سپهدار کربلا.» مهدیخانی گفت: «پ چرا وایستادی حداد. رسیدند! بگاز دِلامصب.»
تابوت روی زمین ماند. زنها ایستادند بالاسر شهید. بقیه مردها دویدند طرف ما. دنده عقب گرفتم و با آن فرمان همیشه سفت و چغر دور زدم. مردم پنج متر بیشتر با ما فاصله نداشتند. جوانها شروع کردند به دادن فحشهای ناموسی. مهدیخانی گفت: «حداد فقط کر میشوی و میگازی!» گفتم: «حواسم هست!» و زدم دنده یک و یا علی. گفتم: «خدایا خودت امروز را به خیر بگذران.» اولین شیشهای که شکست شیشه در عقب بود. دیگر جوانهای جری به ما رسیده بودند. شیشه را داده بودیم بالا. داد میزدند: «اگر وجودشو داری واسّا.» سنگ بود که میخورد به ماشین. به بدنه، به شیشههای عقب. به شیشههای پهلو. واقعا ترسیده بودیم. مهدیخانی فقط صاحب الزمان(عج) را صدا میزد.
ماشین دنده دو را رد کرد و آنقدر دور گرفت که به سه برود. دو تا جوان سمج هنوز آویزان ماشین بودند. چند بار پایشان به زمین خورد و گردوخاک بلند شد. ول کن نبودند. بعضی قسمتهای جاده هنوز خیس و باران خورده بود. افتادیم توی چند دست انداز و چاله نسبتا بزرگ. سرم خورد به سقف و گردنم بدجور با ضربه کج شد. جوانها در همین دست اندازها به خاطر ضرب ماشین از ما کنده شدند. آخرین فحشهایشان را در کمال ناامیدی دادند و آخرین سنگشان را هم به طرفمان پرتاب کردند.
هفته بعد خانواده شهید آمدند قزوین. کلی عذرخواهی کردند. گفتند: «آن جوانها بستگان درجه یک ما نبودند؛ بلکه پسرداییها و پسرعموها بودند. نادانی کردند. شما ببخشید.» آنجا حرف عبدالله حلیمی را بهشان زدم. گفتم: «پدرجان اگر ریشه یابی کنی، محلهای که روحانی ندارد، یک پایگاه بسیج در منطقه ندارد میشود همین دیگر! به امام فحش میدهد. به حضرات دیگر ناسزا میگوید.»
کتاب «روزهای پیامبری» بر اساس خاطرات غلامحسن حدادزادگان، پیامبرسان و راننده پیکر شهدا توسط روحالله شریفی نوشته شده و انتشارات سوره مهر، آن را در ۳۲۸ صفحه و ۱۲۵۰ نسخه و با قیمت ۱۱۰ هزار تومان منتشر کرده است. در حالی که میشد با حذف فصول نامرتبط و کوتاه کردن بعضی خاطرات، آن را در حجمی کمتر و قیمتی ارزانتر هم به مخاطب عرضه کرد. اینطوری شاید کتاب با فربگی فعلی تا اندازهای فاصله میگرفت و راحتتر به دست خوانندگان میرسید.
با این حال، سوژه ناب، ایده تازه، نثر روان و زبان ساده کتاب، مخاطب را در سریعخوانی اثر یاری خواهد کرد.
پایان پیام/
ثبت دیدگاه