10 اردیبهشت 1401 - 13:31
شناسه : 49853
2

40 سال از شهادت محسن وزوایی، فرمانده‌ای که می‌خواست صدام را اسیر کند، گذشت+فیلم یکی از رزمندگان عصبانی شد و به شهید محسن وزوایی گفت: این همه تلفات دادیم و شما می‌گویید نیرو کمکی می‌آید! پس کو نیروهای کمکی؟! محسن لحظه‌ای سکوت کرد. به تعدادی از رزمنده‌ها گفت دور من جمع شوید و گفت: من […]

پ
پ

40 سال از شهادت محسن وزوایی، فرمانده‌ای که می‌خواست صدام را اسیر کند، گذشت+فیلم

یکی از رزمندگان عصبانی شد و به شهید محسن وزوایی گفت: این همه تلفات دادیم و شما می‌گویید نیرو کمکی می‌آید! پس کو نیروهای کمکی؟! محسن لحظه‌ای سکوت کرد. به تعدادی از رزمنده‌ها گفت دور من جمع شوید و گفت: من هر چه گفتم شما تکرار کنید!

40 سال از شهادت محسن وزوایی، فرمانده‌ای که می‌خواست صدام را اسیر کند، گذشت+فیلم

خبرگزاری فارس ـ گروه حماسه و مقاومت ـ آزاده لرستانی: محسن وزوایی را به عنوان فاتح بازی‌دراز می‌شناسیم. بازی‌درازی که خوب به یاد دارد وقتی شهید وزوایی به همراه همرزمانش دیدند در محاصره دشمن قرار دارند و از نیروهای کمکی خبر نیست، شروع به خواندن سوره فیل کردند و بعد از لحظه‌ای دشمن با هلیکوپترش به تانک خودی زد و آن را منهدم کرد و حتی ۲ هلیکوپتر عراقی بر اثر برخورد پره‌ها بهم منهدم شدند. همین‌ها اثر اعتقاد قلبی محسن وزوایی به امداد الهی بود. به مناسبت چهلمین سالروز شهادت محسن وزوایی سردار فاتح بازی‌دراز با «عبدالرضا وزوایی» برادر شهید گفت‌وگو کردیم. او در این گفت‌وگو به ویژگی‌ها و آرزوی برادر شهیدش، ماجرای رها کردن تحصیل در آمریکا، حضور محسن وزوایی در تسخیر لانه جاسوسی و نحوه فرماندهی برادرش در دوران دفاع مقدس و قولی که در لحظات آخر انجام نشد، برایمان گفت که مشروح آن را در ادامه می‌خوانید:


عبدالرضا وزوایی برادر شهیدمحسن وزوایی

اگر محسن نبود، بهمن‌ماه سال ۵۷ کشته می‌شدم

ما ۶ برادر و سه خواهر بودیم و من ۱۰ سال از محسن کوچک‌تر بودم. رابطه عمیق قلبی بین ما بود و از کودکی در کنارش بودم. محسن جوانی بسیار پرجنب و جوش و فعال در زمینه‌های ورزشی و تفریح بود و روابط دوستانه‌ای با اعضای خانواده و فامیل و بچه‌های محل داشت. او فردی باهوش بود و وقتی در زمینه‌های مختلف ورود پیدا می‌کرد، در مدت کوتاهی می‌توانست به آن کار تسلط پیدا ‌کند. محسن از ۱۲ شهریورماه ۱۳۵۷ وارد جرگه انقلاب شد و وقتی در مهرماه ۵۷ در دانشگاه صنعتی شریف قبول شد، در آنجا هم فعالیت‌های انقلابی را دنبال می‌کرد.


آقا محسن یک فرمانده تمام عیار بود

در زمان پیروزی انقلاب هشت سال داشتم، اما خیلی فعال بودم و بچه‌ها را در حیاط مدرسه جمع می‌کردم و شعار می‌دادیم. در راهپیمایی با آقامحسن بیرون می‌رفتم و زمانی که تیراندازی می‌شد، من را نمی‌برد و می‌گفت: خطرناک است. روز هشت بهمن‌ماه سال ۱۳۵۷ به محسن خیلی اصرار کردم تا مرا با خودش ببرد. به دانشگاه تهران رفتیم. دانشجویان و مردم به دلیل بسته شدن فرودگاه مهرآباد و ممانعت بختیار از ورود امام به کشور در دانشگاه تهران تحصن کرده بودند. آنجا اعلام کردند که نیروهای گارد شاهنشاهی به سمت فرودگاه حرکت می‌کنند.

ما به طرف درب دانشگاه تهران حرکت کردیم. یکی به ما گفت که گاردی‌ها دارند به این طرف می‌آیند و با اسلحه می‌زنند. چند ثانیه نشده بود که صدای تیراندازی آمد. دیدم یکی از گاردی‌ها اسلحه ژ۳ را به طرف من گرفته است. همان لحظه به طرف من شلیک شد و همزمان محسن زد مرا کنار کشید. من حرارت گلوله را که از کنار گوشم رد شد، احساس کردم. محسن من را روی زمین گذاشت و خودش را طوری روی من انداخت تا اگر تیراندازی شد، من آسیب نبینم. چند دقیقه‌ای گذشت. درب ساختمانی که گویا شرکت تجاری بود، باز بود. محسن من را داخل آنجا فرستاد و گفت: جایی نرو تا من بیایم. یک ساعتی در آن محل بودم که محسن برگشت. با توجه به جابجایی مجروحان در تیراندازی گارد شاهنشاهی، لباسش آغشته به خون‌ شده بود.


آقا محسن در حال گفت‌وگو با برادرش عبدالرضا در لانه جاسوسی

منتفی شدن رفتن به آمریکا

چون برادر و خواهرم برای ادامه تحصیل به آمریکا رفته بودند، قرار بود محسن هم برای ادامه تحصیل به آمریکا برود. اما محسن بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، اعزام به آمریکا را منتفی کرد.

محسن در سال ۱۳۵۸ برای کمک‌رسانی به مناطق محروم وارد جهاد سازندگی شد و مدتی به لرستان رفت. وقتی که قضیه تسخیر لانه جاسوسی پیش آمد، جزو‌ دانشجویان پیرو خط امام بود و چون زبان انگلیسی‌اش قوی بود، او را به عنوان یکی از سخنگویان دانشجویان پیرو خط امام انتخاب کردند. بعد از جنگ تحمیلی، محسن وارد سپاه شد. با اینکه در زمینه نظامی هیچ تجربه‌ای نداشت و حتی خدمت سربازی نرفته بود، وقتی وارد سپاه شد، در مدت کوتاه طوری پیشرفت کرد که توانست حماسه‌هایی را در عملیات بازی‌دراز و فتح‌المبین و بیت‌المقدس خلق کند. او در سن ۲۰ سالگی فرمانده گردان بود و سپس در سن ۲۱ سالگی مؤسس و فرمانده لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) بود.


آقا محسن دومین نفر از سمت چپ

برادرم وقتی در سپاه بود، طرح‌هایی را با عنوان رسیدن سریع‌تر به پایان جنگ مطرح می‌کرد و حتی کتاب‌های دافوس را مطالعه می‌کرد و حاشیه می‌نوشت. همین طرح‌هایی که شهید وزوایی می‌داد، سبب اعتماد فرماندهان ارتش به او شده بود. در کنار این قضیه محسن، رابطه بسیار عمیق عاشقانه با خدا داشت. از تک تک سلول‌هایش این رابطه عاشقانه خودش را نشان می‌داد. او توکل بسیار بالایی داشت. طوری که در عملیات‌ها وقتی کار گره می‌خورد، از خدا درخواست می‌کرد و راه برایش باز می‌شد.

راز فرار بعثی‌ها در عملیات بازی‌دراز

ارتفاعات بازی‌دراز منطقه سوق‌الجیشی و صعب‌العبوری بود که در دست عراق بود. عراقی‌ها از این ارتفاعات به شهر‌های قصرشیرین، سرپل ذهاب و گیلان‌غرب تسلط داشتند و باید ایران بازی‌دراز را آزاد می‌کردند. در عملیات بازی‌دراز تعداد نیروهای ایرانی کم بود. چون موقع اعزام به ارتفاعات تعدادی از رزمندگان شهید و مجروح شده بودند و تعدادی هم توان بالا رفتن از این منطقه را نداشتند. محسن با تعداد کمی از نیروها توانست به ارتفاعات برسد. قرار بود نیروهای کمکی بیایند، اما خبری نشده بود.

بعثی‌ها با هلیکوپتر و تانک و سلاح‌های سبک و سنگین بازی‌دراز را زیر آتش گرفته بودند. محسن به نیروها امیدواری می‌داد که مقاومت کنید، نیروهای کمکی می‌آیند. تلفات بیش‌تر شده بود و خبری از نیروهای کمکی نبود. یکی از رزمندگان عصبانی شده و به محسن گفته بود: این همه تلفات دادیم و شما می‌گویید نیروی کمکی می‌آید! پس کو نیروی کمکی؟! محسن لحظه‌ای سکوت کرد. به تعدادی از رزمنده‌ها گفت دور من جمع شوید. رزمنده‌ها جمع شدند. محسن به آن‌ها گفت: من هر چه گفتم شما تکرار کنید. بعد شروع به خواندن سوره فیل کردند.

شهید محسن وزوایی از اسیر گرفتن ۳۰۰ نفر نیروهای عراقی در ارتفاعات بازی دراز سخن می‌گوید

بعد از قرائت سوره، در فاصله زمانی کوتاهی یکی از هلیکوپترهای بعثی که می‌خواست به طرف رزمندگان ایرانی شلیک کند، راکت اشتباهی به تانک بعثی می‌زند، بعد ۲ هلیکوپتر هم که می‌خواستند منطقه را زیر آتش بگیرند، پره‌های هلیکوپتر بهم خورده و این ۲ هلیکوپتر هم سقوط کردند. عراقی‌ها فکر کرده بودند که کلی نیروی ایرانی به منطقه آمده‌. بنابراین نیروهای پیاده‌ و زرهی‌شان شروع به فرار کردند و اینگونه بازی‌دراز فتح شد.

توسل به حضرت زهرا (س) در فتح‌المبین

شهید وزوایی در عملیات فتح‌المبین مسؤولیت فرماندهی محوری را بر عهده داشت که حدود هزار نیرو باید آن شب نزدیک به ۲۰ کیلومتر تا پشت خط دشمن می‌رفتند و توپخانه سپاه چهارم عراق را منهدم کنند. این عملیات امکان پیروزی ایران در فتح‌المبین را بیش‌تر می‌کرد. شهید وزوایی و نیروهایش چند ساعت قبل از شروع عملیات فتح‌المبین به دل دشمن زدند. آن منطقه پُر از شیار بوده و باید یک راه‌بلد مسیر را نشان می‌داد. راه‌بلدی کنار آن‌ها بود، اما وقتی آن بلدچی صدای تیراندازی در شب را شنید، ‌ترسید و پا به فرار گذاشت.


آقا محسن دومین نفر از سمت راست

شهید وزوایی ماند و هزار نیرویی که راه را گم کرده بودند. از طرفی اجرای عملیات منوط به اقدام موفق این مأموریت بود و از طرف دیگر این نیروها بعد از چند ساعت که هوا روشن می‌شد، در تیررس دشمن قرار می‌گرفتند و همگی شهید می‌شدند. بی‌سیم‌ها کار نمی‌کرد و شرایط سختی بود. محسن چهار تیم دو نفره را در چند جهت می‌فرستد تا راه را پیداکنند اما راه پیدا نمی‌شود. محسن به تنهایی در تاریکی شب ۲ رکعت نماز می‌خواند و استغاثه می‌کند. او بعد از استغاثه به محضر حضرت زهرا (س) مسیر درست برای هدایت نیروها را پیدا می‌کند و تمام نیروها دقیقا به همان نقطه‌ای که می‌خواستند می‌رسند و این گونه در عملیات فتح‌المبین عنایت الهی شامل حال این رزمنده‌ها می‌شود. آنچنان این عنایت خداوند متعال شامل حال‌شان شد که رزمندگان توانستند با حداقل تلفات که شامل یک شهید و پنج مجروح بود، توپخانه دشمن را به غنیمت بگیرند و نیروهای نظامی بعث عراق را ـ که بالغ بر هزار نفر بودند ـ اسیر کنند.

برای روشن شدن موفقیت شهید وزوایی در عملیات فتح‌المبین با یکی از روایان سپاه به نام امیر رزاق‌زاده صحبت کردم. او برایم تعریف کرد: «بعد از عملیات وقتی به دوکوهه برگشتم، با محسن مصاحبه کردم و به او گفتم که قرار نیست جایی پخش شود. شهید وزوایی تا گم کردن مسیر را تعریف کرد و بعد گفت: ضبط صوت را خاموش کن تا بگویم چه اتفاقی افتاد. ضبط را خاموش کردم و وزوایی گفت: بعد از استغاثه به حضرت زهرا (س) در آن تاریکی شب، دیدم یک خانم چادری دستشان را به سمتی گرفته بودند و چون من به حضرت زهرا (س) استغاثه کرده بودم، فهمیدم که خانم به کمک ما آمدند. مسیری که حضرت نشانمان دادند، ۱۸۰ درجه خلاف آن مسیری بود که می‌رفتیم، من کل نیروها را عقب‌گرد دادم و رفتیم. باید یک ساعت و خرده‌ای مسیر را طی می‌کردیم تا به توپخانه بعثی‌ها برسیم، در هر مسیری به وزوایی الهام می‌شد که از کدام مسیر بروند».


آقا محسن سومین نفر از سمت راست در جمع نیروهایش

به کسی نگو، به من الهام می‌شود!

حتی سردار حسین خالقی درباره این شب عملیات می‌گفت: «به هر منطقه‌ای که می‌رسیدیم، می‌دیدم محسن بدون مکثی می‌گفت مثلا به سمت راست برویم و بعد از طی مسیری می‌گفت به سمت چپ برویم. من در گوش محسن گفتم: محسن چطور اینقدر با سرعت می‌گویی از کجا برویم؟ محسن گفت: به کسی نگو دارد به من الهام می‌شود».

دشمنی که کور و کر شده بود

یکی از نکته‌های حائز اهمیت این بوده که محسن اعتقاد عجیبی به آیه «وَ جَعَلْنا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْناهُمْ فَهُمْ لا یُبْصِرُونَ» داشت. در همین عملیات به نفر اول ستون گفته بود این آیه را بخواند و بعد نفرات بعدی همین آیه را تکرار کردند. رزمنده‌هایی که آن شب با محسن بودند این موضوع را خوب به یاد دارند. واقعاً چه چیزی جز مددالهی می‌تواند چشم و گوش عراقی‌ها را کور و کر کند و آن‌‌ها نتوانند کوچکترین صدایی از هزار رزمنده نشنوند. در واقع محسن و نیروهایش با سلاح و کوله‌پشتی‌هایشان بیش از یک ساعت در دل دشمن راه ‌رفتند و دویدند اما دشمن متوجه آن‌ها نشده بود.

کدام فرمانده می‌خواست صدام را به اسارت بگیرد؟

در اوایل ماه مبارک رمضان امسال رهبرمعظم انقلاب در دیدار با مسؤولان نظام فرمودند: «در عملیات فتح‌المبین نزدیک بود صدام به اسارت ایرانی‌ها دربیاید»، این قضیه مربوط به همان عملیات شهید وزوایی و نیروهایش در فتح‌المبین است. وقتی نیروهای ایرانی توپخانه بعثی‌ها را گرفتند، شهید وزوایی درباره این موفقیت به قرارگاه مرکزی می‌گوید: ما توپخانه را فتح کردیم و همه را سالم گرفتیم. توانمان هم خیلی زیاد است. محسن حتی از فرماندهان رده بالا اجازه می‌خواهد تا به پیشروی در مواضع عراق ادامه دهد. آن‌ها پیشروی را ادامه دادند و تا عمق ۵۸ کیلومتری دشمن یعنی محل قرارگاه مرکزی بعثی‌ها در برقازه رسیدند. ارتفاعات برقازه محل ستاد اصلی قرارگاه صدام بود و صدام در آنجا حضور داشت. وقتی به صدام خبر دادند که نیروهای ایرانی پیشروی کرده‌اند و خیلی از نیروهای عراقی در حال فرار است، صدام خیلی عصبانی شد و چند نفر از فرماندهان را با کلت خودش اعدام کرد.


حضور محسن وزوایی در عروسی یکی از دوستانش در اسفندماه سال ۱۳۶۰

یکی از فرماندهان به صدام گفت: از اینجا فرار کن چون ممکن است به اسارت ایرانی‌ها دربیایی؛ صدام با دوربین نگاه کرد و دید ایرانی‌ها نزدیک هستند. بنابراین صدام و وزیر دفاع و چند نفر با جیپ فرار کردند. در قرارگاه برقازه چند نفر دیگر از عراقی‌ها به اسارت نیروهای شهید وزوایی درآمدند. در واقع شهید وزوایی و نیروهایش به ۵۸ کیلومتری عمق مواضع عراق رفته بودند. وقتی که نیروهای ایرانی به قرارگاه خبر دادند که برقازه را فتح کردند، شهید صیاد شیرازی و محسن رضایی باور نکردند و گفتند: اشتباه گرفتید، شاید جای دیگر است!

در خاطرات شهید صیاد شیرازی است که می‌نویسد: «وقتی این خبر را دادند، من و محسن رضایی تصمیم گرفتیم با هلی‌کوپتر برویم و با چشم ببینیم اگر دیدیم این خبر درست است، از رسانه اعلام کنیم. ما رفتیم و دیدیم بله، نیروهای وزوایی تا برقازه را فتح کرده‌اند».


شهید محسن وزوایی در قامت یک فرمانده

قول صد درصد برادر محسن

در دوره دفاع مقدس من خیلی به محسن اصرار می‌کردم تا من را هم به جبهه ببرد. محسن هر دفعه که به مرخصی می‌آمد، می‌گفت: دفعه بعد تو را هم می‌برم. من در سال ۱۳۶۱ حدود ۱۲ ساله بودم. ۱۳ فروردین‌ماه بعد از عملیات فتح‌المبین، شهید وزوایی با یک قطار پر از اسرای عراقی به تهران آمده بود. من خیلی خوشحال بودم که این دفعه محسن من را به منطقه می‌برد. روز ۲۳ فروردین‌ماه سال ۱۳۶۱ نزدیک ظهر از مدرسه آمدم و مادرم گفت: محسن به جبهه رفت. گفتم: مگر قرار نبود این دفعه من را هم با خودش ببرد؟ بدون خداحافظی رفت؟ من خیلی ناراحت شدم و بعد از ساعتی دیدم زنگ منزلمان زده شد و محسن آمد. محسن یک چیزی جا گذاشته بود. پریدم بغلش کردم و گفتم: مگر قرار نبود این دفعه من را هم ببری؟ گفت: دفعه بعد می‌برمت. گفتم: از این قول‌ها زیاد دادی و عمل نکردی! و بعد گریه کردم. محسن مرا بغل کرد و گفت: قول صد درصد می‌دهم که در اعزام بعدی تو را هم می‌برم. محسن رفت و دفه بعدی در کار نبود. این آخرین اعزامش بود و پیکرش برگشت. انگار خودش می‌دانست شهید می‌شود که قول ۱۰۰ درصدی داده بود.


حضور رهبر انقلاب در منزل شهید محسن وزوایی؛ ایشان درباره شهید فرمود: او از جمله کسانی بود که در یک مدت کوتاهی، یک نظامی بزرگ شده بود. تبدیل به یک استراتژیست نظامی شده بود

مادر پیشاپیش جنازه فرزند شهیدش

محسن خیلی زیاد به پدر و مادرم احترام می‌گذاشت. طوری که جلوتر از مادرم قدم برنمی‌داشت. وقتی قرار بود مادرم را جایی ببرد، در ماشین را برای مادرم باز می‌کرد و می‌بست. روز تشییع پیکر شهید وزوایی همه دیدیم که مادرمان جلو پیکر حرکت می‌کند. بستگان به مادرم گفته بودند که شما عقب پیکر حرکت کنید. مادرم گفته بود: محسن هیچ وقت جلوتر از من حرکت نمی‌کرد و الان هم می‌دانم که دوست دارد پشت سر من حرکت کند.

درباره این شهید بیش‌تر بدانید

شهید محسن وزوایی در هجدهم مرداد‌ماه سال ۱۳۳۹ در محله نظام آباد تهران به دنیا آمد. او در سال ۱۳۵۷ با قبولی در کنکور در رشته شیمی دانشگاه صنعتی شریف مشغول به تحصیل شد. آقا محسن از نخستین دانشجویان پیرو خط امام (ره) بود. در سال ۱۳۵۸ بلافاصله با تشکیل سپاه پاسداران به این نهاد پیوست.

با شروع جنگ تحمیلی، داوطلبانه به جبهه غرب عزیمت کرد. او در عملیات سرنوشت ساز پارتیزانی به عنوان فرمانده گردان، مسؤولیت محور تنگ کورک تا حد فاصل تنگ حاجیان را بر عهده گرفت و ضمن حمله‌ای پارتیزانی به مواضع و استحکامات دشمن، به کمک هم‌رزمان خود، ارتفاعات حساس و سوق‌الجیشی تنگ کورک را از تصرف قوای اشغالگر بعث خارج کرد.

این رزمنده دلاور در طول جنگ تحمیلی در عملیات‌های متعدد با مسؤولیت‌های گوناگون حضور داشت. در ۲۰ آذرماه سال ۱۳۶۰، در عملیات «مطلع الفجر» فرمانده بود. در اسفندماه سال ۱۳۶۰ فرمانده گردان حبیب بن مظاهر و تیپ تازه تأسیس محمد رسول اللّه (ص) شد که در عملیات «فتح المبین»، این گردان نوک عملیات بود و با تأسیس «تیپ ۱۰ سیدالشهدا»، فرماندهی این تیپ را برعهده گرفت. همین تیپ در ۲۳ فروردین‌ماه سال ۱۳۶۱ وارد عملیات «بیت المقدس» شد و برای اجرای بهتر عملیات، با تیپ حضرت رسول(ص) ادغام شد و محسن وزوایی نیز فرماندهی محور اصلی را عهده‌دار بود.

او نقش فعالی در طراحی عملیات فتح بلندی‌های «بازی دراز» ایفا کرد. سرانجام این فرمانده رشید اسلام در ۱۰ اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۶۱ در حالی که تنها ۲۱ سال و ۹ ماه داشت در عملیات بیت‌المقدس بر اثر اصابت گلوله و ترکش به شهادت رسید. مزار مطهر این شهید در قطعه ۲۶ بهشت زهرای تهران قرار دارد.

انتهای پیام/

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.