۲۶ مرداد سالروز بازگشت آزادگان
بیست و ششم مرداد ماه، یادآور بازگشت افتخار آفرین آزادگان، غیور مردان سرافراز و سروقامتان صبر و استقامت به میهن عزیز
در طول ۸ سال جنگ بیش از ۴۰ هزار نفر از رزمندگان ایرانی به اسارت نیروهای بعث عراق در آمدند که در ۲۶ مرداد ماه سال ۱۳۶۹ نخستین گروه آنها به وطن بازگشتند.
سلام و درود بر آزادگان عزیز
سالروز بازگشت مردان قبیله غیرت، اسوههای تقوا صبر و مقاومت، یادگاران هشت سال دوران طلایی دفاع مقدس را به تمام آزادگان سرافرازِ نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران، علیالخصوص آزادگان و ایثارگران محبوب تبریک و تهنیت عرض مینماییم.
امروز “۲۶ مرداد” سالروز بازگشت آزادگان سرافراز به دامن پر مهر میهن اسلامی است
آنان که در سالهای درد و فراق، دور از دیار به سر میبردند، کولهباری از خاطرات تلخ و شیرین بـه همراه دارند که هرکدام از آنها، درس بزرگی از استقامت و آزادگی است.
امام خمینی (ره): «اگر روزی اسراء برگشتند و من نبودم، سلام مرا به آنها برسانید و بگویید خمینی در فکرتان بود.»
بازگشت زودهنگام اسرا، یک رویا بود
رهبر انقلاب: روزی بود که وقتی نام آزادگان و گروگانهای عزیز ما در دست دشمن – یعنی شما – برده میشد، دل را غبار غم و اندوه میپوشاند. یک فضای یأسآلود بر دلها حاکم بود. واقعاً انسان نمیدانست که سرنوشت این عزیزان، این جوانان پاکیزه و مطهّر، این فداکاران میداند جنگ، در دست آن رژیم قسىّالقلب و دور از انسانیّت، چگونه خواهد شد و به کجا خواهد رسید. من فراموش نمیکنم در ماههای رمضان، وقتی که این دعای شریف را میخواندیم: «اَللّهمَفُکَّ کُلّاَسیر»، قلب من مورد هجوم غمهای گوناگونی قرار میگرفت.
غم اسیران، غمِ پدران و مادران و همسران و فرزندان، غمِ آن لحظههایی که ما به تفصیل نمیدانستیم چگونه است، اما میدانستیم که چقدر تلخ است، قلبمان را میفشرد و از اعماق قلب، این دعا را عرض میکردیم و فقط امید ما به معجزنمایی ذات مقدّس احدیّت جلّت عظمته بود. والّا اسباب عادّی، روال قضایا را طور دیگری نشان میداد. اینکه اسیرانِ پاکنهاد و فداکار ملت ایران، به تعداد دهها هزار، بیحرف و بهانه، در مدّتی کوتاه، آن هم با ابتکار دشمن و با شروع او، راه بیفتند و به داخل کشور بیایند، جزو رؤیاهایی بود که به نظر ما، جز با قدرت استثنایی خدا، امکانپذیر نبود. والّا، همه چیز تابع قدرت خداست. ۷۱/۵/۲۶
خاطرهای از اسرا
یک روز صبح من و یکی دیگر از برادران که اهل نجفآباد بود، داشتیم باهم قدم میزدیم که یکی از سربازان عراقی ما را صدا زد و وقتی به طرفش رفتیم، ما را به طرف مقرّ فرماندهی راهنمایی کرد. به آنجا که رسیدیم، گفت: این محوّطه را باید تمیز کنید.
در همین اثنا چشممان به خودکارهایی افتاد که روی میزی قرار داشت. با خود فکر کردیم هرچقدر از ما کار بکشند، میارزد؛ به شرط اینکه بتوانیم از این خودکارها برای بچهها به ارمغان ببریم (در آنجا از خودکار استفادههای زیادی میشد، نظیر نوشتن دعا، تکثیر آیات قرآن، انجام تکالیف درسی و…) پس، بیدرنگ شروع کردیم به نظافت.
از ساعت ۸ صبح تا ظهر مشغول کار بودیم و در این بین من یک خودکار برداشتم و در جوراب پای چپم گذاشتم، غافل از اینکه یکی از سربازان عراقی مرا زیرنظر داشته است.
به هر حال، وقتی نظافت تمام شد، ما خوشحال بودیم از اینکه هرکدام توانستهایم خدمتی هرچند ناچیز به بچهها کنیم. اما ناگهان سه سرباز بعثی که در کنار محوطه ایستاده بودند، به من اشاره کردند به نزدشان بروم. در مقابلشان که قرار گرفتم، پرسیدند: خودکار کجاست؟
گفتم: کدام خودکار؟
سربازی که برداشتن خودکار را دیده بود، به پای من اشاره کرد. در آن لحظه دنیا پیش چشمم تیره و تار شد، زیرا که از صبح تا ظهر کار کرده و خسته شده بودیم برای هیچ. از طرف دیگر، اگر خودکار را پیدا میکردند، شکنجه و زندان از تبعات حتمی آن بود. پس با توکل به حضرت حقّ با حالتی که وصفنشدنی نیست، فقط توانستم آیهی کریمهی “وَ جَعَلْنا مِنْ بین اَیدیهِمْ سداً و منْ خَلْفِهِمْ سَداً فَاَغْشَیْناهُمْ فَهُم لایُبصِرون” را از مقابل دیدگانم بگذرانم، آن هم با حالتی که در عمرم فقط یک بار آن حالت به من دست داد. در همین بین یکی از سربازان عراقی خم شد و در جورابم شروع به جستجو کرد ولی چیزی نیافت، در حالیکه خودم از بالا خودکار را میدیدم. سرباز عراقی گفت: نیست.
سرباز اولی گفت: لابد در آن یکی جوراب است.
آن جوراب را هم تفتیش کرد ولی خودکاری پیدا نکرد.
خود را به در مقّرّ رساندم و از آنجا خارج شدم. سپس خم شدم و خودکار را برداشتم و دوان دوان خودم را به آسایشگاه رساندم و آن را پنهان کردم.
ثبت دیدگاه