کتاب پرواز پای دماوند به قلم محمدحسین علیجانزاده روشن
کتاب پرواز پای دماوند، اثری است به کوشش محمدحسین علیجانزاده که توسط نشر شهید کاظمی منشر شده است.
در این کتاب، گزیدهای از خاطرات زندگی ابرمرد ایران، شهید دانشمند دکتر محسن فخریزاده از دوران کودکی تا زمان شهادت به نقل از خانواده، همکاران، دوستان و آشنایان ایشان روایت میشود و منش و شخصیت، باور و ارزشها و تلاشهای این دانشمند ممتاز هستهای که در راه حفظ عزت و سربلندی ایران عزیز، جان خود را در جریان یک ترور از دست داد، به تصویر کشیده میشود.
شهید محسن فخریزاده مهابادی، متولد ۱ فروردین ۱۳۴۰ است.
وی فیزیکدان هستهای، معاون وزیر دفاع جمهوری اسلامی و سردار سپاه انقلاب اسلامی بود که در ٧ آذر ٩٩ ترور و شهید شد.
ایشان زمانی که ریاست سازمان پژوهشهای نوین دفاعی را بر عهده داشتند، در ۷ آذر ۱۳۹۹ ترور شدند و در پی شدت جراحات در بیمارستان درگذشتند.
_ خلاصه کتاب پرواز پای دماوند :
کتاب پرواز پای دماوند با شرح ترور شهید فخریزاده در بخشی با عنوان آن روز بهتآور آغاز میشود.
سی متری کیوانفر، کوچه رهبر، سال 1340 عنوان بخشی است که در آن خاطراتی کوتاه از دوستان، همکاران و خانواده شهید، تقریبا به ترتیب از زمان تولد تا لحظه ترور در آن به رشته تحریر درآمده است.
این بخش اصلی کتاب از صفحه 9 تا صفحه 132 کتاب را در برمیگیرد.
پیامها و سخنان شهید در بخشی با همین نام از صفحه 133 تا 171 گردآوری شده است.
در این بخش، اشعاری از شهید محسن فخریزاده گزینش شده است.
در انتهای کتاب هم عکسهایی از این شهید دانشمند از کودکی تا تمبر یادبود ایشان در 12 صفحه آخر چاپ شده است.
خواندن کتاب پرواز پای دماوند را به تمام علاقهمندان به زندگی این شهید بزرگوار و تمام کسانی که میخواهند بدانند چرا این شهید عزیز بیش از بیست سال در لیست ترور رژیم صهیونیستی بود، پیشنهاد میکنیم.
_ بخشی از کتاب پرواز پای دماوند :
صدای اذان حاجحسن بلند شد. از اینکه خدا یک پسر تپل و لپگلی بهشان عنایت کرده بود، سجدهٔ شکری گزارد.
۱۰ اردیبهشت ۱۳۴۰، زمانی که تازه درست یک ماه از فوت مرجع عالیقدر جهان شیعه، حاجآقا حسین بروجردی گذشته بود، محسن به دنیا آمد.
فردای آن روز محسن را پیش حاجآقا غضنفری، امام جماعت محل بردند تا اذان در گوشش بگوید. چون سید بود و نفسشان حق بود، احترام خاصی در محل داشتند.
اسم بچه را هم محسن گذاشتند. بروبیایی بود خانهٔ حاجحسن.
اختر خانم هم از اینکه خدا چنین نعمتی در دامنش گذاشته بود، مسرور بود. ساعتها که نگاه به این غنچه میانداخت گل از گلش میشکفت.
مهابادیها و زوارهایها راهبهراه یا میآمدند منزل به اختر خانم تبریک میگفتند، یا در محل و مسجد به حاجحسن قدم نورسیده را تبریک میگفتند.
_ برشی دیگر از کتاب پرواز پای دماوند :
کل خانوادهٔ فخریزاده، هشت برادر و خواهر قدونیمقد، بهقول قدیمیها شیربهشیر هم بودند.
محسن پسر اول و فرزند دوم خانواده بود. حاجحسن، کارش معماری بود. چند تا از رواقهای حرم حضرت معصومه سلام اللهعلیها از شاهکارهای او بود. طاقهایی با دهنهٔ شش متر و هشت متر کار او بود. حتی چند تا از امامزادههای برخی از شهرهای اطراف هم معماری او بود.
یکی از تفریحات دوران نوجوانی محسن، سر زدن به پدر و کار در کنار دست او و بناها و گچبُرهایش بود.
پدر علاوه بر اینکه مداح و ذاکر اهلبیت بود، اهل مطالعه در اشعار شاعران ایرانی چون حافظ و سعدی و فردوسی هم بود. تفسیر اشعار حافظ را از بَر بود و شاهنامهخوان قهاری بود که از نمایش رستم و سهرابش دیگران به وجد میآمدند.
نقل حرفهای تیز و تند و مثلهای کنایهای و عبرتآموز اگر میشد، مولویخوان دقیقی هم بود.
آن ایام، شبهایی بود که رادیو و تلویزیون خیلی مرسوم نبود. اهالی محل برای شبنشینی میآمدند در خانهٔ حاجحسن و ایشان هم برایشان از اشعار و مثلهای ایرانی و تفسیر آنها صحبت میکرد. محسن سرتاپا گوش میشد و دل میداد به اشعاری که پدر میخواند. کیف میکرد از اینکه هر دفعه یک شعر و مثل با تفسیر جدید میشنود.
کتابخانهای در خانه بود که دهان هر خواننده و عاشق کتاب را، مثل شکلاتهای شیرین، آب میانداخت.
پدر همه را تشویق به مطالعه میکرد، مخصوصاً محسن را. این شد که یکی از تفریحات اساسیاش مطالعه بود.
پدر آنقدر غرق در کتاب بود که بعضی اوقات وقتی که برای غذا هم صدایش میکردند باز سرش درون کتاب بود و تازه با صدای دیگران به هوش میآمد که وقت غذاست.
_ برشی دیگر از کتاب:
داشت توی حیاط با بچهها بازی میکرد که یک آن به یک جا خیره شد. آسهآسه رفت جلوتر تا از نزدیک بهتر ببیند. دم دراز و بدن کوتاه و تپلی با بالهایی بلندتر از دو سانتیمتر که مثل هواپیما به دو طرف کشیده شده است. با چشمانی که شبیه کلاه خلبانهاست. با دقت تمام نشست و حرکاتش را دید. بعد سریع جستی زد و گرفتش و بدوبدو خودش را به مادر رساند. «مامان مامان، میدونی چی دیدم؟»
_ بخشی دیگر از کتاب :
خبر که آمد، بهتآورترین خبر ایران شد در آن روز هفتم آذر، پای دماوند چطور ممکن است چنین چیزی پیش بیاید؟ آن هم در زمانی که ما ادعای امنیتیترین تحرکات منطقه را داریم.
چشم دوربین ها و محافل امنیتی چطور از آنجا دور مانده است؟
یک چشممان به شبکۀ خبر بود و یک چشممان به صفحات گوشیهایمان.
فرقی نداشت از کدام رهگذر قصه را ببینی.
انگار هر ایرانی یک بغض فروخوردهای داشت که دم به دم در حال فوران و فریاد بود.
عدهای به حق عصبانی بودند از اینکه در دورانی که به راحتی مردان سیاست، مردان «میدان» را به سخره میگیرند، سرانجامشان را هم در یک کاغذ زرورق به دوستان غربیشان هدیه میکنند.
عدهای هم گریان و نالان که دوباره عزیزی، فخری از گلستان علم و معرفت چیده شد، آن هم چه ناجوانمردانه، و آن هم چه مظلومانه و در خاموشی، در هیاهوی منم منمهای افرادی که در کل عمرشان، افتخارشان فقط حرفهای روی لب بود و نمایشهایی برای دیده شدن. کمکم «غم» جای بقیۀ حسها را گرفت و شاید غم، آخرین حسی است که به این زودیها رهایمان نمیکند. غم فراق بزرگ مَردی از تاریخ این سرزمین، که نسلها باید بگذرد تا رشادتها و خلاقیتها و مدیریت جهادیاش نمایان شود.
به مقتضای خیلی از مسائل، شاید نتوان از دریای وسیعش چیزی گفت، اما به اندازۀ عطشمان میتوان چشید.
_ برشی دیگر از کتاب:
نتانیاهو در حال پردهبرداری از یک راز بزرگ، تمام نفسش را جمع کردهبود و یک آن بیرون داد و گفت:
«این عکس مردی است که در حال درست کردن بمب اتم در ایران است.»
عکس حاج محسن بود که بر صفحهی پشت نتانیاهو نقش بسته بود.
داشت توضیح میداد که ایران چه آدمهایی دارد…
دکتر وقتی این صحنه را از تلویزیون میدید و اسم خودش را دید پوزخندی زد. پسرش ازش پرسید:
«چی شد خندیدی بابا؟»
پاسخ داد:«تا زمانی که من زنده هستم، نتانیاهو یک شب راحت نمیتونه بخوابه.»
ثبت دیدگاه