هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید
روزی، مرد روستایی با پسرش از ده راه افتادند بروند شهر. مقداری راه که رفتند، یک نعل پیدا کردند.
مرد روستایی به پسرش گفت: نعل را بردار که به کار میخورد.
پسر جواب داد: این نعل آهنی به زحمت برداشتنش نمیارزد.
مرد، خودش نعل را برداشت و توی جیبش گذاشت. وقتی به آبادی وسط راه رسیدند، نعل را به یک نعلفروش فروختند و با پولش، مقداری گیلاس خریدند و به راه خودشان ادامه دادند تا به صحرا رسیدند.
در صحرا، آب نبود و پسر داشت از تشنگی هلاک میشد. مرد که جلوتر از پسرش میرفت، یکی از گیلاسها را به زمین انداخت.
پسر دولا شد و گیلاس را از زمین برداشت. چند قدم دیگر که رفتند مرد روستایی دوباره یک دانه گیلاس به زمین انداخت و باز پسرش، دانه گیلاس را برداشت و خورد.
خلاصه تا به آب و آبادی رسیدند، هر چند قدمی که میرفتند، مرد یک دانه از گیلاسها را به زمین انداخت و پسر هم آن را بر میداشت و میخورد.
آخر کار مرد رو کرد به پسرش و گفت:
یادت هست که گفتم آن نعل را بردار، گفتی به زحمتش نمیارزد؟ پسر گفت: بله یادم هست. پدر گفت:
دیدی که من آن را برداشتم و با پولش، گیلاس خریدم؛ اما یکجا ندادمت. برای اینکه مطلب را خوب متوجه بشوی؛ گیلاسها، سی و هفت دانه بود و تو سی و هفت بار به خودت زحمت دادی و آنها را از زمین برداشتی؛ اما یک بار به خودت زحمت ندادی که نعل را برداری.
بدان: هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید…
تمثیل مثل ایرانی
ثبت دیدگاه