نگذارید وطن به دست نااهلان بیفتد
پسر شهید تندگویان نقل میکند زماني پيكر پدر را برايمان آوردند كه بسيار دلتنگ او بوديم
پس از ۱۱ سال انتظار كه انتظار غريبي بود، پاهايي را كه بسيار دلتنگ آمدنش بودم، بوسيدم. او در سالهاي اسارت، و در سلول انفرادی، تنها صدايش براي ستايش پروردگار بود. او آزادهاي تمام قامت بود كه فرياد «هيهات منا الذله» را با صداي بلند فرياد ميزد… هميشه خاك وطن را عزيز میدانست و بر زبان سخن زنده باد ميهن را میسرود…
او آن قدر “قرآن را با صداي بلند خوانده بود” كه نگهبانان عراقي به او میگفتند ما از تو اطلاعات نميخواهيم، فقط با قرآن خواندنت به ديگر اسيران روحيه نده. وقتی پيكر پدر را تحويل گرفتیم، آن قدر حنجره او را فشرده بودند كه تمام استخوانهاي حنجرهاش خرد شده بود. او آرزوي «سكوت» را بر دل عراقيها گذاشت…
یک اسیر تعریف میکرد:
به خاطر آنكه قاب عكس صدام را شكسته بودم، مرا به گودالی كه هشتاد پله از زمین فاصله داشت، بردند آنجا شبیه یك مرغدانی بود. وقتی مرا در سلولم حبس كردند، از بس كوچك بود، میبایست به حالت خمیده در آن قرار میگرفتم. آن سلول درست به اندازه ابعاد یك میز تحریر (یک متر در دو متر) بود. شب فرا رسید و كلیههایم از شدت سرما به درد آمده بود. به هر طریق كه بود، شب را به صبح رساندم. تحملم تمام شده بود… با پا محكم به در سلول كوبیدم… نگهبان كه فارسی بلد بود، گفت: چیه؟… چرا داد میزنی؟… گفتم: یا مرا بكشید یا از اینجا بیرون بیاورید كه كلیهام درد میكند. اگر دوایی هست برایم بیاورید! دارم میمیرم… او در سلول را باز كرد و چندمتر جلوتر در یك محوطه بازتر مرا كشاند و گفت: همینجا بمان تا برگردم… در آنجا متوجه یك پیرمرد ناتوان شدم. او در حالیكه سكوت كرده بود، به چشمانم زل زد و بیمقدمه پرسید ایرانی هستی؟… جوابش را ندادم. دوباره تكرار كرد. گفتم: آره، چه كار داری؟ پرسید: مرا میشناسی؟ گفتم: نه از كجا بشناسم؟ گفت: اگر ایرانی باشی، حتما مرا میشناسی… گفتم: اتفاقا ایرانیام؛ ولی تو را نمیشناسم. پرسید: وزیر نفت ایران كیست؟ گفتم: نمیدانم. گفت: نام محمدجواد تندگویان را نشنیدهای؟ گفتم: آری، شنیدهام. پرسید: كجاست؟… گفتم: احتمالاً شهید شده، سری تكان داد و گفت: تندگویان شهید نشده و كاش شهید میشد گفت من تندگویان هستم و یازده سال است که از این سیاهچال به اون سیاهچال در رفت و آمد هستم و فعلا در این سیاهچال، که ۴طبقه زیر زمین در پادگان هوانیروز عراق به نام الرشید است، محبوس هستم دیگر همه چیز را فهمیدم. بغض گلویم را گرفته بود. فقط نگاهش میكردم.
نگاه به بدنی كه از بس با اتوی داغ به آن كشیده بودند، مثل دیگ سیاه شده بود گفتم: اگر پیامی داری بهم بگو… گفت: پیـام من مرزداری از وطن است… صبوری من است… نگذارید وطن به دست نااهلان بیفتد… نگذارید دشمن به خاك ما تعرض كند… استقامت، تنها راه نجات ملت ماست… بگذارید كشته شویم، اسیر شویم؛ ولی سرافرازی ملت به اسارت نیفتد…
گفتم: به خدا قسم… پیامت را به همه ایرانیان میرسانم. خم شدم دستش را ببوسم كه نگذاشت…
* شهید رجایی به همسر محمدجواد تندگویان گفته بود که عراق حاضر شده ۸ خلبان بعثی را آزاد کنیم تا آنها، تندگویان را آزاد کنند… و همسر شهید تندگویان در جواب شهید رجائی گفت: اگر ما هم حاضر به این معامله شویم، خود محمدجواد قبول نمیکند که این خلبانان آزاد شوند و دوباره بمب بر سر مردم بیگناه بریزند.
ثبت دیدگاه