لبخند زاگرس
هر شب، قوطی وازلین را میآورد و پای کرسی، دستان پینه بسته و ترکخوردهاش را چرب میکرد. یک دستمال پارچهای دور دستانش میپیچید که لحاف را چرب نکند. اذان صبح که برای نماز بیدار میشد، اول کمی گِل سرشوی به دستانش میمالید و بعد وضو میگرفت. تمام روز در مزرعه پابهپای پدربزرگ کار میکرد. هر کاری که میتوانست. وجین بوتهها از علف هرز، کود ریختن و آبیاری. پاچین بلندش را از جلو جمع میکرد و در لیفهی شلوارش میزد. ساعتی از روز که رد میشد هیزم میآورد و اجاق را به پا میکرد. تا کتری جوش بیاید کوکهها (نان چایی) را از کیسه همراهش در میآورد و کنار استکانها در سینی روحی کج و معوجش میگذاشت.
بهار و تابستان در مزرعه بودند و پاییز و زمستان در آغل گوسفندان. چند سالی بود که بیبی از تک و تا افتاده بود. پدربزرگ به رحمت خدا رفته بود و بیبی تنها بود. هر از گاهی به باغچه کوچک کنار خانه میرفت و سبزیهایش را وجین میکرد و آب میداد. خانهاش در کنار بلندی مشرف به کوهستانهای زاگرس بود. جنگلهای تنک و درختان فاصله دار، نشان از کم شدن پوشش گیاهی زاگرس میداد. بیبی از میان سبزیهای نورستهی باغچه بلند شد. کمر خمیدهاش را با سختی راست کرد. دست به کنارههای کمرش گرفت و چند قدمی به سمت بلندیهای مشرف به کوهستان برداشت. دلش از دیدن زمین خشک کوهستان ریش میشد. کودکیهایش را در میان انبوه درختان بلوط و فندق کوهستان دویده بود. با سنجابهای بلوطنشین بازی کرده بود و برایشان اسم گذاشته بود. اما حالا سنجابها هم از زاگرس در حال کوچ بودند. روزهایش در غصه خشکی جنگلها میگذشت.
فندقهای باغ ارثیهی پدریاش را آورد، بلوطهای خانه همسایه را هم گرفت، همه را در تشتی خیساند و بعد از چند روز آنها را آماده کاشت کرد. لیوانهای روحی قدیمیاش را آورد، از همسایهها هم هر چه بود و داشتند گرفت و دست به دست هم شروع به کاشت فندقها و بلوطها کردند. روح تازهای به جان بیبی آمده بود. هر روز صبح به ذوق سرکشی به نهالهایش بیدار میشد و روزش را با ناز و نوازششان به پایان میرساند. شبها لب ایوان مینشست و دستان ترک خوردهاش را وازلین میمالید. نهالهایش، دستانشان را رو به آسمان بلند میکردند و هر روز برای بیبی دعا میکردند.
روز موعود رسید و اهالی برای کاشت نهالها در خاک جنگل، در میدان ده جمع شدند. همه منتظر بیبی بودند تا بیاید و اولین نهال را در دل خاک بنشاند. کودکان با لباسهای رنگیشان اینطرف و آنطرف میدویدند. شادی در روستا موج میزد. زنها، پاچینهایشان را میتکاندند. برق شادی و نشاط در چشمها بود. همهی نهالها، توسط مردان ده به جنگل برده شد و زنها آتشدان به دست و اسفندریزان منتظر آمدن بیبی بودند تا به جنگل بروند. ساعتی گذشت. بیبی سربند سبزی به سر بسته بود و در حالیکه بیلچه پدر بزرگ مرحوم را به دست گرفته بود، کلون در را انداخت و به طرف جمعیت آمد و… .
نغمهی خوشخوان پرندگان زاگرس نشین، کوهستان را در سیطره خود گرفته بود. بهار و طراوت علفها را از دل خاک به در آورده بود. نهالهای بیبی جان گرفتند و بیبی خوشحال بود. خستگی یک عمر از تنش بیرون آمده بود. میدانست حقش به کوهستان را ادا کرده بود و حالا آرام و آسوده از دیدن طبیعت جانبخش زاگرس لذت میبرد.
به قلم زهره ساده، بانوی طلبه و مبلغ مدرسه علمیه شهید مطهری کرج – برداشتی آزاد از یک خبر (زنان زاگرسنشین خانهها را به نهالستانهای جنگلی تبدیل میکنند)
ثبت دیدگاه