فرزند انقلاب
15 مرداد 1402 - 15:59
شناسه : 62803
4

فرزند انقلاب عباس بابایی متولد ۱۴ آذر سال ۱۳۲۹ در قزوین است؛ او دوره ابتدایی را در دبستان دهخدا و دوره متوسطه را در دبیرستان نظام وفا در قزوین گذراند. پس از گذراندن دوره مقدماتی برای تکمیل تحصیلاتش در سال ۱۳۴۹ به خارج از کشور اعزام و پس از بازگشت به کشور، به عنوان خلبان […]

پ
پ

فرزند انقلاب

عباس بابایی متولد ۱۴ آذر سال ۱۳۲۹ در قزوین است؛ او دوره ابتدایی را در دبستان دهخدا و دوره متوسطه را در دبیرستان نظام وفا در قزوین گذراند.
پس از گذراندن دوره مقدماتی برای تکمیل تحصیلاتش در سال ۱۳۴۹ به خارج از کشور اعزام و پس از بازگشت به کشور، به عنوان خلبان اف5 به پایگاه شکاری دزفول منتقل شد.

از شهریور سال ۱۳۵۹ با آغاز حمله ارتش بعث به میهن اسلامی به دفاع جانانه از ایران اسلامی پرداخت و در سال ۱۳۶۰ با درجه سرهنگ دومی فرمانده پایگاه هشتم هوایی شکاری شد.

شهید عباس بابایی در روز ۹ آذر ۱۳۶۲ با درجه سرهنگ تمامی به معاونت عملیات فرماندهی نیروی هوایی منصوب شد. او در طول دوران تصدی معاونت عملیات نهاجا در پروازهای جنگی بی‌شماری شرکت داشت و فرماندهی قرارگاه رعد را نیز عهده‌دار بود.

بابایی در سال ۱۳۶۶ مفتخر به دریافت درجه سرتیپی و در همان سال برای زیارت خانه خدا به همراه همسرش انتخاب شد اما همسرش را راهی کرد و خود در روز عید قربان به دیدار معبود شتافت. در سال ۱۳۶۸ نشان درجه۲ فتح تقدیم خانواده وی شد.

IMG_20230806_181154_949

مقام معظم رهبری و فرمانده کل قوا در یکی از سخنرانی‌های خود در توصیف این شهید بزرگوار فرمودند: «در میان رزمندگان، چه ارتش و چه سپاه، شهید بابایی یک انسان بزرگ و یک چهره ماندگار و فراموش‌نشدنی است.». ۱۵ مردادماه ۱۳۶۶ سالروز شهادت آن بزرگوار هست.

پس از اخذ دیپلم، با شرکت در کنکور سراسری در رشته پزشکی پذیرفته می‌شود ولی به دلیل این‌که به خلبانی علاقه وافری داشت، از آن انصراف داده و در سال ۱۳۴۸ وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی می‌شود.

همانند دیگر خلبانان نیروی ‌هوایی پس از گذراندن دوره مقدماتی پرواز، جهت تکمیل خلبانی و گذراندن دوره پیشرفته، به کشور آمریکا اعزام می‌شود.

وی در مدت دانشجویی علیرغم گسترش فساد در بین نیروهای مسلح طاغوت، جزء متعهدترین و تیزهوش‌ترین افسران ایرانی بود. در طول جنگ تحمیلی، سرلشگر بابائی در عملیات مختلف نظامی شرکت داشت و در شرایط دشوار عملیات همواره پشتیبانی رزمندگان اسلام بود.

شهید بابایی در بخشی از خاطرات خود در مورد تحصیلات خلبانی‌اش گفته بود: «دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتی که در پرونده خدمتم درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی‌دادند، تا این که روزی به دفتر مسئول دانشکده که یک ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود. ژنرال، آخرین فردی بود که می‌بایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم اظهارنظر می‌کرد. او پرسش‌هایی کرد که من پاسخش را دادم. از سؤال‌های ژنرال بر می‌آمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این ملاقات، ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت، زیرا احساس می‌کردم که رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامه‌هایی که برای زندگی آینده‌ام در دل داشتم، همه در یک لحظه در حال محو و نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم. در همین فکر بودم که در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود. با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم.

به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و می‌توانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین‌جا نماز را می‌خوانم. ان‌شاءالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشه‌ای از اتاق رفتم و روزنامه‌ای را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ بالاخره گفتم، نمازم را ادامه می‌دهم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی می‌نشستم از ژنرال معذرت‌خواهی کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت، نگاه معناداری به من کرد و گفت: چه می‌کردی؟ گفتم: عبادت می‌کردم. گفت: بیشتر توضیح بده. گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعت‌های معین از شبانه‌روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعات، زمان آن فرا رسیده بود. من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم. ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: همه این مطالبی که در پرونده تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست. این‌طور نیست؟ پاسخ دادم: آری همین‌طور است. او لبخندی زد. از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت و پای‌بندی من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجدد جامعه آمریکا خوشش آمده است. با چهره‌ای بشاش خودنویس را از جیبش بیرون آورد و پرونده‌ام را امضا کرد. سپس با حالتی احترام‌آمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: به شما تبریک می‌گویم. شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم. من هم متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم».

IMG_20230806_183236_847

رعایت حق بیت‌المال

حضرت آیت ا… شهید صدوقی، یک دستگاه پیکان به شهید بابایی اهدا کرده بودند؛ ولی ایشان آن خودرو را متعلق به خود نمی‌دانست و با آن کارهای اداری انجام می‌داد.
روزی جهت انجام کاری اضطراری، ماشین را به امانت گرفتم و به منزل پدرم در اصفهان رفتم. ماشین را جلو خانه پارک کردم. ساعتی بعد وقتی خواستم حرکت کنم، متوجه شدم که قفل صندق عقب ماشین شکسته و در آن باز است. در را بالا زدم. زاپاس، آچار چرخ و جک به سرقت رفته بود.
از اینکه ماشین امانتی بود خیلی ناراحت شدم. آمدم و جریان را برای عباس توضیح دادم. پیش خود فکر کردم. با رابطه رفاقتی که بین من و او وجود دارد، او خواهد گفت که اشکال ندارد و برو یک زاپاس و جک از انبار بگیر؛ ولی بر خلاف آنچه که من تصور می‌کردم، او گفت:
-خوب حالا چیزی نیست. برو یک زاپاس و یک جک بخر و سرجایش بگذار.
اول فکر کردم شوخی می‌کند؛ ولی آقای صادقی که بیشتر از من با خصوصیات اخلاقی او آشنا بود گفت:
-او جدی می‌گوید. برو تهیه کن. چون تو از ماشین بیت‌المال به درستی حفاظت نکرده‌ای.
حقوق ماهیانه من در آن زمان سه هزار و دویست تومان بود و اگر می‌خواستم فقط یک زاپاس بخرم می‌بایستی حدود دو هزار تومان پول می‌پرداختم. سرانجام با هر زحمتی که بود آنها را تهیه کردم.
آن روز و در آن شرایط از برخورد خشک شهید بابایی ناراحت شدم؛ ولی قدری که اندیشیدم؛ بر بزرگی و تقوای او آفرین گفتم‌، چرا که حاضر نشد حتی در مورد دوست صمیمی‌اش هم از اموال بیت‌المال کمترین گذشتی را بنماید.
(کمال میرمجربیان)

او دیگر دعا نخواند

حدود سال‌های ۶۱ و ۶۲، زمانی که شهید بابایی فرمانده پایگاه اصفهان بود، یکی از پرسنل نقل کرد:
در شب جمعه‌ای به طور اتفاقی به مسجد حسین‌آباد اصفهان رفتم. در تاریکی متوجه شدم صدایی که از بلندگو به گوش می‌آید خیلی آشناست.
پس از پایان دعا که چراغ‌ها روشن شد، دیدم که حدسم درست بوده. کسی که دعای کمیل می‌خوانده است سرهنگ بابایی است. خوشحال شدم و جلو رفتم. سلام کردم و گفتم:
-جناب سرهنگ! قبول باشد ان شاءالله.
اطرافیان با شنیدن کلمه«سرهنگ»، به شهید بابایی نگاه کردند. بعد از احوالپرسی که با هم کردیم، از چهره او دریافتم که ناراحت است. وقتی علت را جویا شدم، پاسخ دادند:
-کاش واژه سرهنگ را نمی‌گفتی.
فهمیدم که تا آن لحظه، کسی از اهالی آن منطقه، شهید بابایی را نمی‌شناخته و ایشان هرشب جمعه به عنوان شخص عادی به آن مسجد می‌رفته و دعای کمیل می خوانده است.
پس از این ماجرا، او دیگر در آن مسجد، دعای کمیل نخواند: زیرا همیشه دوست می‌داشت تا ناشناس بماند.

IMG_20230806_181055_982e7aSbg8

دیدار در عرفات

سال ۱۳۶۶ که به مکه مشرف شدم، عضو کاروانی بودم که قرار بود شهید بابایی هم با آن کاروان اعزام شود. ولی ایشان نیامدند و شنیدم که به همسرشان گفته بودند: بودن من در جبهه ثوابش از حج بیشتر است.
در صحرای عرفات وقتی روحانی کاروان مشغول خواندن دعای روز عرفه بود و حجاج می ‌گریستند من یک لحظه نگاهم به گوشه سمت راست چادر محل استقرارمان افتاد. ناگهان شهید بابایی را دیدم که با لباس احرام در حال گریستن است.
از خود پرسیدم که ایشان کی تشریف آوردند؟ کی مُحرم شده و خودشان را به عرفات رسانده‌اند. در این فکر بودم که نکند اشتباه کرده باشم. خواستم مطمئن شوم. دوباره نگاهم را به همان گوشه چادر انداختم تا ایشان را ببینم. ولی این بار، جای او را خالی دیدم.
این موضوع را به هیچ‌کس نگفتم چون می‌پنداشتم که اشتباه کرده‌ام‌.
وقتی مناسک در عرفات و منا تمام شد و به مکه برگشتیم، از شهادت تیمسار بابایی باخبر شدم در روز سوم شهادت ایشان در کاروان ما مجلس بزرگداشتی برپا شد و در آنجا از زبان روحانی کاروان شنیدم که غیر از من، تیمسار دادپی هم بابایی را در مکه دیده بود. همه دریافتیم که رتبه و مقام شهید بابایی باعث شده بود تا خداوند فرشته‌ای را به شکل آن شهید مامور کند تا به نیابت از او مناسک حج را به جا آورد.
«سرهنگ عبدالمجید طیب »

فرازی از وصیت‌نامه شهید

«…به خدا قسم من از شهدا و خانواده‌های شهدا خجالت می‌کشم تا وصیت‌نامه بنویسم. خدایا! مرگ مرا، فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده. خدایا! همسر و فرزندانم را به تو می‌سپارم. خدایا! من در این دنیا چیزی ندارم و هر چه هست از آن توست. پدر و مادر عزیزم! ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم…».

ا.یوسفی

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.