غصه نخور که فلک همیشه به کام یکی نمی‌گردد
01 شهریور 1402 - 23:42
شناسه : 63333
12

غصه نخور که فلک همیشه به کام یکی نمی‌گردد داستان ضرب‌المثل فلک همیشه به کام یکی نمی‌گردد: در گذشته بازرگانی ثروتمند در خانه‌ای بزرگ زندگی می‌کرد. روزی از روزها که بازرگان در حیاط خانه‌اش نشسته بود، صدای غلام ویژه‌ی خود را شنید که با ناله می‌گفت: « قربان بدبخت شدیم؛ زیرا ساعتی پیش، قسمتی در […]

پ
پ

غصه نخور که فلک همیشه به کام یکی نمی‌گردد

داستان ضرب‌المثل فلک همیشه به کام یکی نمی‌گردد:

در گذشته بازرگانی ثروتمند در خانه‌ای بزرگ زندگی می‌کرد. روزی از روزها که بازرگان در حیاط خانه‌اش نشسته بود، صدای غلام ویژه‌ی خود را شنید که با ناله می‌گفت: « قربان بدبخت شدیم؛ زیرا ساعتی پیش، قسمتی در بازار آتش گرفته است و همه‌ی دکان‌هایمان سوخته‌اند». بازرگان که چنین شنید ناگهان با دو دست بر سرش کوبید ولی به ناگاه چیزی به خاطرش آمد و گفت:« خدا را شکر می‌کنم که نیمی از کالاهایم در شهری دیگر هستند و فردا به این جا می‌رسند. اینگونه می‌توانم کمی از خسارت را جبران کنم». فردای آن روز، باران شدیدی شروع به باریدن کرد به طوری که تا هنگام غروب بند نیامد. در این هنگام به بازرگان خبر دادند که بارهایش به همراه کشتی غرق شده اند. بازرگان که این خبر را شنید بسیار ناراحت شد طوری‌که چندین روز در رخت خوابش بستری شد. از طرفی بدهی‌های وی بسیار زیاد بودند و بازرگان نمی‌توانست از پس هزینه‌های آن برآید. به این ترتیب حتی غلامان و خدمتکارانش هم از خانه‌ی او رفتند و او را تنها گذاشتند. پس از مدتی که حال بازرگان بهتر شد و توانست از رخت خوابش بیرون آید، دید که از خدمتکارانش خبری نیست و تنها دو غلام ویژه‌اش در کنار او هستند که البته بازرگان آن دو را نیز مرخص کرد و پس از مدتی، خانه و باغ باشکوهش را فروخت و با آن، بدهی‌های خود را پرداخت کرد و با باقیمانده‌ی پولش، راه جاده را در پیش گرفت تا به جایی دور سفر کند. بازرگان که در جاده گام بر می‌داشت با دلی پرخون و اندوهگین، زیر لب با خود حرف می‌زد و ناسپاسی می‌کرد که به ناگاه پایش به سنگی خورد و به زمین افتاد و خون از پایش جاری گشت. بازرگان که بسیار از اقبال خود ناراحت بود به ناگاه شروع به گریه کرد و با خودش حرف می‌زد و ناله می‌کرد. جوانی که در آن نزدیکی بود، صدای مرد را شنید پس نزدیک او رفت تا به او کمک کند. جوان با دست‌های پینه‌بسته و لباسی کهنه سعی کرد تا زخم بازرگان را پانسمان کند. بازرگان با دیدن دستان و لباس‌های جوان متعجب به او نگاه می‌کرد. در این حال بازرگان، سفره دلش را گشود و داستان زندگی باشکوهش و رسیدن به این فلاکت و بدبختی را برای جوان تعریف کرد. جوان، خوب به سخنان بازرگان گوش داد و سپس آهی بلند کشید و گفت: «به دستان پینه‌بسته‌ی من نگاه کنید. آیا باور می‌کنی که این‌ها، روزی دست‌های یک شاهزاده بوده باشند؟ شاید تعجب کنی اما این حقیقت دارد و پدرم، روزگاری حاکم سرزمینی بود و من هم امید داشتم که روزی به جایش حکمران شوم اما چنین نشد و پیش از آن‌که من به آن مقام برسم، دشمنان، پدرم را کشتند و مرا نیز از سرزمینم بیرون راندند و از آن پس به شهری کوچک پناه بردم و به کارگاه نجار پیری رفتم و پس از چندین ماه که برایش بی‌مزد کار کردم، توانستم حرفه‌ی نجاری را از او بیاموزم و با سختی بسیار، کارگاهی کوچک برای خود دست و پا کنم. اکنون نیز خدا را سپاس می‌گویم که به این مرحله رسیده‌ام. تو نیز غصه نخور زیرا فلک همیشه به کام یکی نمی‌گردد.

ا.یوسفی

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.