شبی که عدد هفت، معنای تازه‌ای گرفت
28 آذر 1404 - 22:15
شناسه : 81070
1

شبی که عدد هفت، معنای تازه‌ای گرفت خاطره‌ی خانم دکتر نسرین ف، استاد فیزیک دانشگاه تهران مادر ۷ کودک و همسر شهید در جنگ ۱۲ روزه راستش هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه روزی بشینم و بنویسم که هفتمین بچه‌م رو باردارم. اونم من، خانم دکتر، استاد فیزیک دانشگاه تهران، زنی که یه روز فقط به معادله‌های […]

پ
پ

شبی که عدد هفت، معنای تازه‌ای گرفت

خاطره‌ی خانم دکتر نسرین ف، استاد فیزیک دانشگاه تهران مادر ۷ کودک و همسر شهید در جنگ ۱۲ روزه

IMG_20251201_122811_712SdM18BI

راستش هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه روزی بشینم و بنویسم که هفتمین بچه‌م رو باردارم.

اونم من، خانم دکتر، استاد فیزیک دانشگاه تهران، زنی که یه روز فقط به معادله‌های میدان مغناطیسی فکر می‌کرد، نه به لج‌بازی‌های یه نوزاد با نصف شب‌های بی‌خوابی مادرش.

شوهرم، «حمید»، خودش هم فیزیک خونده بود. آدم شوخ‌طبعی بود، ولی توی دلش، یه ایمان عجیب داشت. از اون مدل مردایی که وسط سختی لبخند می‌زنن. همیشه می‌گفت: «نسرین، تو جهان رو بهتر از هرکسی می‌فهمی، ولی هنوز راز یه نوزاد رو اندازه‌ی یک سطرش نمی‌دونی.»

با دوتا بچه زندگیمون در حال حرکت بود که، شد سه‌تا، شد پنج‌تا… و هر بار من می‌گفتم: «دیگه بسه، مغزم به اندازه کافی مشغوله!» اما اون فقط می‌خندید و می‌گفت: «مث فیزیکه، هر بار که فکر می‌کنی تهش رو فهمیدی، تازه شروعشه.»

وقتی ششمین پسرم سه ساله بود، خبر دادم که دوباره باردارم.

اون لبخند زد، ولی اون بار یه‌کم فرق داشت… نگران بود. گفت: «امیدوارم این نوزاد بیاد و خونه‌مون رو پر از صدا کنه، حتی اگه من نباشم.»

همون موقع رفتم توی کارهای روزمره، فکر کردم شوخی کرده، ولی چند ماه بعد چشمم سیاه شد.

توی مأموریت امداد داوطلبانه‌، جنگ ۱۲ روزه رفته بود که انگار همه چیز فریز شد… موندم و یه خونه‌ی اجاره‌ای توی نیاوران پایین، با شش تا فرزند و یه قلب ترک‌خورده.

روزای اول بعد از شهادتش نمی‌دونستم چطور باید نفس بکشم.

صبح می‌رفتم دانشگاه، سر کلاس درباره‌ی «نظریه‌ی کوانتوم» درس می‌دادم، شب می‌رفتم خونه‌ای که هر دیوارش با صدای بچه‌ها پر می‌شد، اما وقتی چراغا خاموش می‌شد، خونه خالی‌تر از همیشه می‌شد.

بچه‌هام کوچیک بودن، معصومانه منتظر بودن باباشون برگرده.

یه شب، پسر وسطی‌م ازم پرسید:

«مامان، چرا خدا بابا رو زودتر خواست؟ مگه خدا نمی‌دونه ما بهش نیاز داریم؟»

اون لحظه یه چیزی توی دلم شکست. دستش رو گرفتم و گفتم:

«خدا گفت من بابا رو می‌خوام، اما شماها رو گذاشته تا من بفهمم قوی بودن یعنی چی.»

حقیقتش، بارداری هفتم مثل کوهنوردی بود. دکتر گفته بود که بدنت خسته‌ست، احتیاط کن، ولی من با هر تقلایی، با هر بوی شیر، با هر تپش، حس می‌کردم حمید کنارمه.

توی همون روزایی که اجاره‌خونه عقب‌افتاده بود، توی بازار دنبال ارزون‌ترین سیسمونی بودم.

یه مادرِ دانشجوی دکترای خودم، وقتی فهمید من باردارم، یه جعبه آورد، گفت: «خانم دکتر، این لباسای نوزاد پسرمه، کوچیک شدن، اما تمیزن. بخواین برای شما.»

اون شب زار زدم، نه از دلسوزی، از عشق؛ از اینکه دنیا هنوز دل‌هایی داره کوچک، ولی بزرگ‌تر از هر عظمت فیزیکی.

الان که دارم اینو می‌نویسم، هفتمین بچه‌م، یه دختر کوچولو، خوابیده کنارم.

با صدای نفسش، دانشگاه، مقاله‌ها، جلسه‌ها… همه برام یه جور دیگه معنی شدن.

دیگه نه حجابم سنگینه، نه نالیدن از سختی معنی داره. من از توی سختی‌ها یه نور دیدم.

با شش تا پسر و یه دختر توی خونه‌ی اجاره‌ای، شاید زندگی مرفهی نداشته باشیم، ولی خوشبختی‌مون قابل اندازه‌گیری نیست…

شاید چون فهمیدم:

بچه‌ها فقط نعمت خدا نیستن، یادآور ادامه‌ی زندگی‌ان، حتی وقتی یه زندگی تموم شده.

هر وقت یکی از شاگردام توی دانشگاه می‌گه:

«خانم دکتر، من هنوز نمی‌دونم بچه‌دار شم یا نه، سخته، هزینه‌ داره…»

فقط لبخند می‌زنم و می‌گم:

«سخته، ولی ببین، من هنوز زنده‌ام، هنوز می‌خندم، هنوز عشق دارم. سختی آدمو نمی‌کُشه، بی‌نور بودن می‌کُشه. و هیچ نوری قشنگ‌تر از صدای یه بچه نیست.»

ا.یوسفی

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.