«ناپلئون بناپارت سال ۱۷۸۴ در چنین روزی رسما به جمع نظامیان فرانسه پیوست و نیز در چنین روزی، در سال ۱۸۱۴ کنگره وین برای بازگردان اروپا به نظم پیش از او تشکیل شد.»
به گزارش علنی به نقل از ایسنا، روزنامه اعتماد نوشت: « در این سه دهه او ابتدا با درجه ستوانی در دسته توپخانه در نواحی شرقی فرانسه خدمت کرد و چندی بعد «مانند بسیاری از افسران جوان آن روزگار، بهویژه آنهایی که مثل خود او بیپول بودند، انقلاب را تایید کرد.» به پاریس رفت. اوایل دهه ۱۷۹۰ در پایتخت بود و سال ۱۷۹۳ در جنگ برای آزادی تولون، فرمانده نیروهای توپخانه بود و همان جا هم به شهرت رسید. چون در شرایط انقلابی، از خودش لیاقت و وفاداری نشان داده بود درجه سرتیپی گرفت و بعد از دورهای افتوخیز و لشکرکشی به ایتالیا و مصر، یکی از چند نظامی سرشناس کشورش شد. در آن سالها متحدانی را پشت خودش جمع کرد و میان مردم – هوادار انقلاب – هم محبوب شد.
گروهی از سیاستمداران فرانسوی او را به نقشآفرینی بیشتر در اداره کشور فراخواندند و در توطئهای برای تصاحب قدرت شریکش کردند. عجیب به نظر میرسد «که توطئهگران از مردی با چنین پیشینهای انتظار داشتند فرمانبردارانه به آنها تمکین کند. دیری نگذشت که به اشتباه خودشان پی بردند؛ چرا که پیش از پایان یک سال، او یک نظام سیاسی از آن خود ایجاد کرده بود و انتظار فرصتی را میکشید تا سلطه شخصی خودش را تحکیم کند.»
با عنوان کنسول اول، نخستین قدمها برای تصاحب قدرت و حکومت بدون شریک را برداشت و تا دو، سه سال بعد با تایید نهادهای قانونی که دنبالهرو خودش بودند به شاهی بدون تاج و تخت اما دارای اختیارات مطلق تبدیل شد. سال ۱۸۰۳ از فضای جنگ با انگلیس بهره برد، گروه بانفوذی از مخالفانش را سرکوب و منزوی کرد و در بهار ۱۸۰۴ مجلس سنا را واداشت تا اعلام کند «حکومت جمهوری به یک امپراتور موروثی واگذار میشود.» به این ترتیب – چنان که جرج روده میگوید – «جمهوری فرانسه، پس از آن که پنج سال کنار قبر خود تلوتلو خورد، سرانجام به خاک سپرده شد» و امپراتوری ناپلئون بناپارت روی ویرانههای آن شکل گرفت. او از آن پس، با وقفهای کوتاه در آن اواخر کار، یک دهه هم بر فرانسه و هم بر بخش وسیعی از اروپا سایه انداخت و نظم تازهای در آن قاره ایجاد کرد.
میدانیم که در اوج قدرتنماییهایش در لشکرکشی به روسیه شکست بدی خورد، در محاصره دشمنانش به تنگنا افتاد و بعد از تقلایی بیحاصل سقوط کرد. تبعید شد، دوباره برگشت و باز هم شکست خورد. دورانش هم به پایان رسید. آنهایی که ناپلئون را مغلوب کرده بودند، در وین (و بعد در چند نشست دیگر) دور هم جمع شدند و نقشه اروپا را دوباره، شبیه به دوران پیش از او ترسیم کردند. ناپلئون بناپارت نیز در عمل مثل دشمنانش، فرمانروایی مستبد بود، اما او تفاوتی مهم و معنادار با آنان داشت. «ارتشهای فاتح ناپلئون ساختار نظام اجتماعی کهن را لرزانیده و پایههای دولت بورژوازی نوین را ریخته بودند. امپراتور با همه خودکامگیها، با بیتوجهی مغرورانهاش به حاکمیت ملی و مردمی و با وجود جاهطلبیهای دودمانی و اخلاص روزافزونش به یک نظم سلسلهمراتبی، هنوز در رفتار و برخوردهایش خود را وارث و سرباز انقلاب میدانست.» او خواهناخواه بذر افکار انقلابی را در گوشه و کنار اروپا پاشیده و زورگویی به مردم را – نسبت به قبل – دشوارتر کرده بود.»
انتهای پیام
ثبت دیدگاه