سردار کوچک
مادر، دست کودکش را گرفت و به سمت مرکز فروش محصولات فرهنگی قدمزنان رفتند.
کمی در فروشگاه چرخی زدند و کودک، اسباببازی مورد علاقهاش را خرید و مادر هم در کنارش، کارت امتیاز نماز خرید.
پسرک دلش اسباببازی دیگری هم میخواست، مادرش لبخندی زد و گفت: “مامان ببین نمازهات رو که خوندی و کارهای خوشگل کردی برات علامت میزنم، امتیازت رفت بالا اون ماشینه رو هم برات میخرم”
پسرک، لبخند ملیحی زد و مادرش دستش را گرفت و با خوشحالی به سمت خانه حرکت کردند.
نگاهی به کارت امتیازش انداخت و به عکس سردار سلیمانی نگاه کرد و گفت: “مامان منم از اینا میخوام.”
چفیهی سردار، دلش را برده بود!
مادر، چفیه را روی دوشش میاندازد و باز سربند سردار را میبیند و میگوید:
” از اینا هم میخوام”
مادر با ذوق فراوان، سربند را برایش میبندد و پسرک را میبوسد.
حالا سردار سلیمانی کوچکی در منزلشان بازی میکند.
رو میکند به مادرش و میگوید:
” مامان من ۱۲سال دیگه شهید میشم”
اشک در چشمان مادر حلقه زد و فرزندش را محکم در آغوش گرفت و گفت:
” انشاءالله ۱۲۰ ساله شی و بعد شهید بشی عزیزدلم”
✍️ سمیرا.مختاری
ثبت دیدگاه