سرداری که هوای دل مادران را هم داشت
روایتی شنیدهنشده از لحظات آخر مأموریت شهید حاجیزاده و شهید طاهرپور
لحظات آخر مأموریت سردار حاجیزاده و بازدید از پایگاه موشکی در خرمآباد بود. ذهن برنامهریز و دقیق سردار خلبان طاهرپور، معاون پهپادی هوافضای سپاه، همراهی نکرد و نمیدانست آن کاری که اینقدر سردار روی آن تأکید دارد و او فراموشش کرده، چه میتواند باشد.
با سردار حاجیزاده رفته بودند خرمآباد برای مأموریت. گاهی یکروزه میرفتند و برمیگشتند، گاهی چندساعته؛ بستگی به کار و مأموریتها و جلسات داشت. این بار برنامهها پرتراکم و فشرده بود؛ بدون استراحت. سرکشی و بازدید و جلسهها تمام شده بود و آمادهی برگشت بودند که سردار جلو آمد و در گوش معاونش، سردار خلبان طاهرپور، گفت:
«فکر کنم یک کار خیلی مهم یادت رفته!»
سردار لیست کارها را در ذهنش مرور کرد و با تعجبی که شرمندگیِ بابت فراموشکاری هم چاشنیاش شده بود، گفت:
«تا جایی که یادم میآید و کارها را لیست کرده بودم، به نظرم چیزی از قلم نیفتاده حاجی!»
– «مطمئنی؟»
این مطمئنی را که از زبان سردار شنید، شک نکرد که حتماً یک کار مهم انجامنشده باقی مانده است.
باید برمیگشتند. جمعوجور کرده بودند و لحظات آخر بود. اما ذهن برنامهریز و دقیق معاون پهپادی هوافضا و دست راست سردار حاجیزاده همراهی نکرد و نمیدانست آن کاری که اینقدر سردار روی آن تأکید دارد و او فراموشش کرده، چه میتواند باشد.
کلی خودش را سرزنش کرد و برای بار دوم گفت:
«حاجی، والله هر چقدر فکر میکنم یادم نمیآید.»
سردار با لبخندی که به نگاه نافذش آویخته بود، جلو آمد و در گوشش گفت:
«محمدباقر، به مادرت سر زدی؟»
چند لحظه فقط سکوت کرد. فکرِ هر کار عقبماندهای را کرده بود، غیر از اینکه آمده خرمآباد و باید به دیدن مادرش میرفت، اما فراموش کرده بود.
– گفت: «حالا همه منتظرند، دیر شده سردار…»
اما حرف او یککلام بود:
«تا تو به مادرت سر نزنی، ما برنمیگردیم.»
سرداری که هوای دل مادران را هم داشت
خجالتزده شد. میخواست همان لحظه سردار را در آغوش بگیرد و تشکر کند که اینطوری هوای دل مادران آنها را هم دارد. سردار حاجیزاده میدانست که مادر معاونش در خرمآباد زندگی میکند. این را هم میدانست که محمدباقر طاهرپور، مثل خودش و خیلی از نیروهای جانبرکف هوافضا، همه زندگیاش را وقف کار کرده و فرصتی برای سفر و دیدار مادر برایش باقی نمیماند.
برای همین به او گفته بود:
«هر وقت برای انجام کاری به خرمآباد آمدیم، هر طور شده، حتی اگر برنامههایمان فشرده باشد، حتی پنج دقیقه هم که شده، دیدن مادرت برو! ما هر چه داریم از دعای خیر مادرانمان است.»
این روایت را خانواده سردار خلبان شهید محمدباقر طاهرپور بازگو میکنند؛ و البته نه اولین خاطره است و نه آخرین آن. پای حرفهای تکتک نیروهای هوافضای سپاه، از فرمانده گرفته تا نیروهای متخصص و کارمندان عادی که بنشینی، هر کدام دنیا دنیا حرف دارند از مهر و محبت بیپایان آقای فرمانده!
ثبت دیدگاه