سالروز عروج سید شهیدان اهل قلم
من بچه شاه عبدالعظیم هستم و درخانهای به دنیا آمده و بزرگ شدهام که در هر سوراخش که سر میکردی به یک خانواده دیگر نیز برمیخوردی.
تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زنجان و کرمان و تهران گذراندم و از کودکی به هنر علاقه داشتم و در سال ۱۳۴۴ به عنوان دانشجوی معماری وارد دانشکدهٔ هنرهای زیبای دانشگاه تهران شدم و با خانم مریم امینی ازدواج کردم و صاحب سه فرزند شدیم.
در دوران دانشگاه و جوانی، خودم را کامران آوینی معرفی کرده بودم. کامران، جوانی تندرو بود که در هر دوره یک حالی داشت. یک روز قرتیمآب و یک روز لوتی و یک روز هم عاشق عرفان …
اما من بعدها با اندیشههای روحالله خمینی آشنا شدم و در سالیان بعد به یک انقلابی بدل شدم و مسیر زندگی خود را تغییر دادم.
معماری را تموم کرده بودم اما بعد از انقلاب و با توجه به ضرورتهای انقلاب وارد حیطه فیلمسازی شدم. بعد از کش و قوسهای فراوان، مجموعه روایت فتح رو تهیه کردیم و اواخر سال ۱۳۷۰، مؤسسه فرهنگی روایت فتح به دستور آیتالله سیدعلی خامنهای تأسیس شد تا به کار فیلمسازی مستند و سینمایی دربارهٔ دفاع مقدس بپردازد.
آرشیتکت هستم! از سال ۵۸ و ۵۹ تاکنون بیش از یکصد فیلم ساختهام که بعضی عناوین آنها را ذکر میکنم:
مجموعه «خان گزیدهها»، مجموعه «شش روز در ترکمن صحرا»، «فتح خون»، مجموعه «حقیقت»، «گمگشتگان دیار فراموشی (بشاگرد)»، مجموعه «روایت فتح» – نزدیک به 70قسمت- و در 14قسمت اول از مجموعه «سراب» نیز، مشاور هنری و سرپرست مونتاژ بودهام.
دارای فوقلیسانس معماری از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران هستم و حالا از یک راه طی شده با شما حرف میزنم؛ اما کاری را که اکنون انجام میدهم نباید با تحصیلاتم مربوط دانست. حقیر هرچه آموختهام از خارج دانشگاه است. بنده با یقین کامل میگویم که تخصص حقیقی در سایه تعهد اسلامی به دست میآید و لاغیر.
خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده است که ناچارشدهام، رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که «تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمیشود، باید در جست و جوی حقیقت بود و این متاعی است که هرکس براستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت و در نزد خویش نیز خواهد یافت.
اوایل سال 72 بود که در منطقه فکه در حال بررسی لوکیشن فیلم مستند شهری در آسمان، بودم که به همراه محمدسعید یزدانپرست با مین برخورد کردیم و بر اثر اصابت ترکش مین باقیمانده از جنگ ایران و عراق شهید شدیم.
سخن شهید :
تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری نا آشنا هستم، خیر من از یک راه طی شده با شما حرف میزنم.
من هم سالهای سال در یکی از دانشکدههای هنری درس خواندهام، به شبهای شعر و گالریهای نقاشی رفتهام. موسیقی کلاسیک گوش دادهام. ساعتها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره چیزهایی که نمیدانستم گذراندهام.
من هم سالها با جلوهفروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیستهام. ریش پروفسوری و سبیل نیچهای گذاشتهام و کتاب «انسان تک ساحتی» هربرت مارکوز را – بیآنکه آن زمان خوانده باشماش – طوری دست گرفتهام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند: عجب، فلانی چه کتابهایی میخواند، معلوم است که خیلی میفهمد …
اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده است که ناچارشدهام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که «تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمیشود، و حتی از این بالاتر دانایی نیز با «تحصیل فلسفه» حاصل نمیآید.
باید در جست و جوی حقیقت بود و این متاعی است که هرکس براستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت، و در نزد خویش نیز خواهد یافت.
وصیتنامه شهید سید مرتضی آوینی :
زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است؛ سلامت تن زیباست، اما پرندهی عشق، تن را قفسی میبیند که در باغ نهاده باشند.
و مگر نه آنکه گردنها را باریک آفریدهاند، تا در مقتل کربلای عشق، آسانتر بریده شوند و مگر نه آنکه از پسر آدم، عهدی ازلی ستاندهاند که حسین را از سر خویش، بیشتر دوست داشته باشد و مگر نه آن که خانه تن، راه فرسودگی میپیماید تا خانه روح، آباد شود
و مگر این عاشق بیقرار را بر این سفینه سرگردان آسمانی، که کرهی زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریدهاند و مگر از درون این خاک، اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرمهایی فربه و تنپرور برمیآید.
ای شهید، ای آن که بر کرانهی ازلی و ابدی وجود بر نشستهای، دستی برار و ما قبرستاننشینان عادات سخیف را نیز، از این منجلاب بیرون کش.
یکی از دوستای شهید آوینی میگه: سر چند قسمت از مطالب مجله سوره؛ انتقاد تندی نسبت به سید مرتضی داشتم. با ناراحتی رفتم خونه و قصد داشتم دیگه همکاری نکنم. پلک که روی هم گذاشتم، حضرت فاطمه (س) را خواب دیدم. سه بار از سید گله کردم و هر سه بار حضرت فرمود: «با پسر من چه کار داری؟»
بعد از مدتی نامهی سید برایم رسید که نوشته بود: «یوسف جان! دوستت دارم. هر جایی که میخواهی بروی برو. ولی بدان برای من پارتیبازی شده و اجدادم هوایم را دارند».
📚منابع: رجانیوز/ کتاب خط عاشقی ۲ خاطره ۳۴
┄┅═══••✾❀✾••═══┅
سال ۶۸ توی تالار اندیشه فیلمی رو نمایش میدادند که اجازه اکران از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پر بود از هنرمندان، فیلم سازان و نویسندگان… در جایی از فیلم آگاهانه یا غیرآگاهانه داشت به حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) بیادبی میشد… عدهای این توهین رو فهمیدند اما همرنگ جماعت شدند و سکوت کردند. تا اینکه یهو صدایی سکوت رو شکست و فریاد زد: “خدا لعنتت کنه! چرا توهین میکنی؟ “
برگشتند و دیدند تنها سید مرتضی آوینی توهین به مادر سادات سلاماللهعلیها رو تحمل نکرده…
بله دوست من!
شهید آوینی همرنگِ جماعت نشد و به حرفِ ناحق اعتراض کرد، اهلبیت علیهمالسلام هم هوایش رو داشتند.
🔸امامخامنهای تماس گرفته و فرمودند: دلم گرفته؛ میخوام بیام تشییع شهید آوینی…
قرار نبود امامخامنهای در مراسمِ تشییعِ شهید سید مرتضی آوینی شرکت کنند، اما ایشون دقیقاً در اولین ساعاتِ روزِ تشییع تماس گرفتند و فرمودند: “من دلم گرفته، دلم غم دارد، میخواهم بیایم تشییع پیکر پاک شهید آوینی؛ من افتخار میکنم به وجود بچههای نویسنده و هنرمندی که در این مجموعۀ هنری تلاش میکنند؛ آدم وقتی سیما و چهرهی نورانیِ آقای آوینی رو میبینه، همینطور دوست داره بهش علاقمند بشه…
خاطرهای از عروج هنرمند شهید سید مرتضی آوینی
📚منبع: کتاب راز خون، صفحه ۳۰
ثبت دیدگاه