روایت یک مبارز از زندان طاغوت؛ وقتی با زیرشلواری آزادم کردند کسی مرا نمی‌شناخت!
27 بهمن 1401 - 21:00
شناسه : 57609
6

روایت یک مبارز از زندان طاغوت؛ وقتی با زیرشلواری آزادم کردند کسی مرا نمی‌شناخت! محمود بازرگانی می‌گوید: یک شب که داشتم از سخنرانی فخرالدین حجازی برمی‌گشتم ناگهان دیدم فردی در بین جمعیت نیم‌خیز نشست و یک دسته کاغذ را روی هوا پخش کرد. آن لحظه نتوانستم بردارم اما شنیدم کنارم یکی که کاغذ را دست […]

پ
پ

روایت یک مبارز از زندان طاغوت؛ وقتی با زیرشلواری آزادم کردند کسی مرا نمی‌شناخت!

محمود بازرگانی می‌گوید: یک شب که داشتم از سخنرانی فخرالدین حجازی برمی‌گشتم ناگهان دیدم فردی در بین جمعیت نیم‌خیز نشست و یک دسته کاغذ را روی هوا پخش کرد. آن لحظه نتوانستم بردارم اما شنیدم کنارم یکی که کاغذ را دست گرفت، دیگری با صدای نگران گفت: قایم کن، قایم کن اعلامیه است!

روایت یک مبارز از زندان طاغوت؛ وقتی با زیرشلواری آزادم کردند کسی مرا نمی‌شناخت!

خبرگزاری فارس ـ گروه حماسه و مقاومت ـ زهرا بختیاری: این روزها که به مدد ابزار مختلف رسانه، دشمنان استقلال و آزادی جمهوری اسلامی ایران سعی می‌کنند به هر ترتیبی شده واقعیت‌های درخشان تاریخ معاصر کشورمان را، خصوصاً در زمان مبارزه علیه طاغوت پهلوی، چه در دنیا و چه در بین نوجوانان و جوانان همین مرز و بوم وارونه و دروغ نشان دهند و یا سعی در حذف آن دارند، خاطرات شفاهی افرادی که خود ظلم آن ایام را با گوشت و پوست خود حس کرده‌اند، می‌تواند میزان خوبی برای تشخیص دروغ از واقعیت باشد.

به سراغ «محمود بازرگانی» رفتم که خود از زندانیان سیاسی زمان پهلوی است و چند سال از جوانی خود را در یکی از مخوف‌ترین زندان‌های دنیا که متعلق به همین رژیم سفاک بود، سپری کرده است. در این بخش از گفت‌وگو بازرگانی به توصیف ایامی پرداخته که در زندان‌های پهلوی گذرانده است. بخش اول این مصاحبه را اینجا بخوانید.

اولین کار مبارزاتی شما از کی و چطور آغاز شد؟

رمضان سال ۱۳۵۲. آن ایام که من نوجوان بودم می‌رفتیم پای سخنرانی فخرالدین حجازی در میدان خراسان، خیابان لرزاده، مدرسه «سبحان». هنوز هم این مدرسه هست. ماه رمضان مصادف شده بود با روزهای طولانی تابستان و روزه گرفتن خیلی سخت بود. هول هول افطارم را می‌خوردم و از جوادیه با پای پیاده می‌رفتم آنجا. پدرم در جریان بود کجا می‌روم. حجازی در حیاط بزرگ این مدرسه سخنرانی می‌کرد و بسیار مسلط بود.

در همین ایام جنگ چهارم اعراب و اسرائیل با نام دیگر «جنگ رمضان» هم شروع شد. انورسادات رئیس جمهور مصر بود و حافظ اسد هم رئیس جمهور سوریه. نه تنها حیاط به آن بزرگی مدرسه از جمعیت پر می‌شد، بلکه کوچه‌های اطراف هم مملو از آدم‌ها بود. من طوری می‌رفتم که بتوانم نزدیک سخنران بنشینم. شب ۱۹ ماه رمضان بعد از اتمام مراسم داشتم از یک کوچه عبور می‌کردم که ناگهان دیدم فردی در بین جمعیتی که دارند برمی‌گردند به خانه‌هایشان نیم‌خیز نشست و یک دسته کاغذ را روی هوا پخش کرد. آن لحظه نتوانستم بردارم اما شنیدم کنارم یکی که کاغذ را دست گرفت، دیگری با صدای نگران گفت: قایم کن، قایم کن اعلامیه است.

من در مورد اعلامیه شنیده بودم اما تا به حال ندیده بودم. خلاصه یکی هم به دستم رسید و سریع در لباسم پنهان کردم و آمدم خانه. رضا محمدی‌نیا دوست آن دوران و برادر خانم فعلیم هم همراهم بود. با هم رفتیم زیر نور چراغ برق، با ترس و لرز اطرافمان را نگاه کردیم مبادا ساواکی بیاید. وقتی دیدیم خبری نیست شروع کردیم به خواندن: «بسم الله الرحمن رحیم. الَّذینَ آمَنوا وَهاجَروا وَجاهَدوا فی سَبیلِ اللَّهِ بِأَموالِهِم وَأَنفُسِهِم أَعظَمُ دَرَجَةً عِندَ اللَّهِ ۚ وَأُولٰئِکَ هُمُ الفائِزونَ. (آیه ۲۰ سوره حشر) مردم مسلمان چرا عکس العمل نشان ندادید؟ هواپیماهای اسرائیلی می‌آیند در آبادان سوخت‌گیری می‌کنند. می‌روند برادران مسلمان ما را در بلندی‌های جولان و صحرای سینا بمبارانمی‌کنند و برمی گردند. به هوش باشید و بعد از خواندن، اعلامیه را به دیگران هم بدهید. روح الله الموسوی الخمینی.»

وجود می‌خواست چنین اعلامیه‌ای را بگذاری در جیب‌ات. حالا می‌خواهیم این را تکثیر کنیم. اما چطور؟ تمام عکاسی‌هایی که دستگاه کپی داشتند زیر نظر ساواک بودند و تعهد سفت و سخت داده‌ بودند که اگر اوراق مضرره تکثیر کنید زندان دارد و … ذهن بچه جوادیه‌ای ما فعال شد. میدان فردوسی مغازه‌ای بود که اوراق اوزالیت(نقشه‌های ساختمانی را که رسم می‌کنند از روی کاغذ کالک روی کاغذ سفید کپی می‌کنند.) را تکثیر می‌کرد. صاحب مغازه مرحوم آقای گریگوریان، ارمنی بود. رفتم گفتم: موسیو شاگرد نمی‌خواهی؟ جلو مغازه را جارو کنم و … با همان لهجه ارامنه پرسید: مودبی؟ گفتم: من نوکرتم موسیو. غلامتم!

گفت: آنجا را جارو کن ببینم بلدی؟ انجام دادم. بعد گفتم: موسیو من مدرسه می‌روم و فقط می‌توانم بعدازظهرها بیایم. گفت: اشکالی ندارد. خلاصه در ۱۶ سالگی به محض اینکه پایم به آنجا باز شد کپی هم شروع شد. کاغذها آنجا کاملا حساب و کتاب داشت. هر چند وقت یک بار ۴-۵ تا بر می‌داشتم و اعلامیه را کپی می‌کردم و می‌بردیم جا مهری‌های مساجد. «اتو توکل» یک موسسه کرایه ماشین بود که اتوبوس و مینی‌بوس کرایه می‌داد. این موسسه برای تبلیغ کار خود به مساجد جا مهری‌هایی اهدا کرد با آرم خودش که هنوز در برخی از مساجد قدیمی هست. زیر این جا مهری‌ها هم کشو مانند بود که خاک تیمم می‌ریختند. مهرهای شش ضلعی بسیار حجیمی هم می‌گذاشتند داخلش که اتفاقا بعدها وقتی گاردی‌ها ریخته بود داخل حسینیه ارشاد مردم با این مهرها آنها را زده بودند.

به اتفاق رضا با هم اعلامیه‌ها را پخش می‌کردیم. گوشه مسجد می‌نشستیم تا ببینیم اگر کسی اهلش هست اعلامیه را بردارد، زیرا در تهیه کاغذ در مضیقه بودیم. گاهی می‌دیدم کسی کاغذ را بر می‌دارد اما تا اسم امام را می‌دید کپ می‌کرد و سریع کاغذ را می‌انداخت.

یکی دیگر از فعالیت‌هایم شرکت در گروه سرود مسجد بود. این ابتدای فعالیت مبارزاتی‌ام بود.

چطور دستگیر شدید؟

یک سال این کار ما بود تا اینکه در اردیبهشت سال ۵۲ دستگیر شدم. من در مدرسه دارالفنون واقع در خیابان ناصرخسرو درس می‌خواندم. آن زمان‌ها ورود به این مدرسه خیلی سخت بود. مثلا ۳ هزار نفر ثبت نام می‌کردند؛ در حالی قرار بود ۳۰ نفر پذیرفته شوند. من سوم شدم. همکلاسی‌ای داشتم به نام «مصطفی وفامهر» که بعدها به شهادت رسید. خیلی پسر نمازخوان و مومنی بود. یک بار اعلامیه‌ای بردم مدرسه و یواشکی دادم گفتم این اعلامیه آقاست. ببر خانه پنهانی بخوان. خیلی هم تأکید کردم مبادا بدی به کسی. وقتی خواندی برگردان به خودم.

برادر مصطفی دانشجوی دانشگاه شریف بود. گارد یک شب می‌ریزد داخل خوابگاه و چون به دانشجوها مشکوک می‌شود شروع می‌کند کمد همه را بازرسی کردن، از جمله به برادر مصطفی هم مظنون می‌شوند اما هر چه می‌گردند در کمدش چیزی پیدا نمی‌کنند. می‌گویند باید برویم خانه‌ات را هم بگردیم. مأمورها می‌روند نازی آباد خانه آنها را بگردند.

صبحی که قرار بود مصطفی اعلامیه را برایم بیاورد، دیدم اصلا به مدرسه نیامد. دبیرستان ما دو وقته بود و یک ساعت و نیم وقت داشتیم برای ناهار و کارهای متفرقه و نماز. البته در مدرسه نماز خانه نداشتیم و باید روزنامه پهن می‌کردیم. بعد از مدرسه رفتم در خانه مصطفی که پدرش تا مرا دید گفت محمود فرار کن برو، دیشب مصطفی را گرفتند. فوری برگشتم خانه و با پدرم خانه را پاک سازی کردیم. یک سری کتاب و رساله امام را کارتن کردیم و از خانه بردیم بیرون. گفتم دوستم را گرفتند. پدرم دورادور از کارهای من با خبر بود، گفت: حلالت نمی‌کنم اگر با سواک همکاری کنی، از شلاق نترس، تو پسر من هستی. با این حرف‌هایش روحیه من شد هزار برابر.

حالا ماجرا از این قرار بود که وقتی ساواک می‌ریزد خانه مصطفی، دنبال این می‌گردد که از برادرش چیزی پیدا کند. مصطفی بچه اخمویی بود. بعدها برایم تعریف کرد که عضدی (شکنجه گر معروف ساواک) سر اکیپ بود و از من با نهیب پرسید: تو اسمت چیست؟ او هم با قلدری می‌گوید: به تو چه؟ عضدی می‌گوید: به من چه؟! پدرش می‌گوید: اسمش مصطفی است، ببخشید جوانی کرد. عضدی می‌پرسد: تو کتاب‌هایت کجاست؟ مصطفی می‌گوید: آنجا. عضدی می‌رود کتاب‌ها را می‌گردد که لای کتاب جغرافیا اعلامیه را می‌بیند. می‌پرسد این را از کجا آوردی؟ مصطفی با لحن قدی می‌گوید: اعلامیه‌ است دیگه.

او را می‌برند زندان اوین. پس فردایش ما سر کلاس هندسه نشسته بودیم که دیدیم در کلاس را زدند. آقای مونسان دبیرمان در را باز کرد. معاون گفت: محمود بازرگانی بیا بیرون. من که از شب قبلش خوابم نبرده بود، فهمیدم چرا صدایم می‌کنند. دبیرمان گفت الان وسط درس هستیم اجازه بدهید بعد کلاس بیاید. معاون گفت: شما دخالت نکن. دیگر مطمئن شدم آمده‌اند من را ببرند.


عضدی شکنجه‌گر ساواک

به محض اینکه از کلاس رفتم بیرون، عضدی دستش را گذاشت لای دست من و با انگشت‌هایش دستم را فشار داد و شروع کرد به دادن فحش‌های رکیک. گفت: تکان بخوری با گلوله می‌زنمت. من نمی‌دانم چرا به او گفتم: جناب سروان اجازه دهید کتاب‌هایم را بردارم.

گفت: جناب سروان پدر فلان فلان شده‌ات هست. او سربازجو بود و سروان از درجه‌اش کمتر بود. در حیاط مدرسه مرا سوار ولوو کردند و از دبیرستان آوردند بیرون. حسن سرور، رئیس دبیرستان که ساواکی بود هم شروع کرد به من فحش دادن و گفت: دبیرستان مرا به آشوب می‌کشی؟ برو همانجا که عرب نی انداخت. هنوز به من چشم بند نزده بودند. عضدی پرسید خانه‌تان کجاست؟ گفتم: جوادیه. مستقیم رفتیم خانه. چیزی پیدا نکردند و همین موجب شد بیشتر شک کنند. لحاف و بالشت‌ها را تکه تکه کردند. هیچ وقت چهره پدر و مادرم را در آن لحظه فراموش نمی‌کنم. بعد از رفتن من پدرم می‌گوید دیگر بچه‌ام را از دست دادم. مادرم از کارهای من خبر نداشت و شوکه شده بود. من مادرم را دلداری می‌دادم که اینها آدم‌های خوبی هستند نگران نباش. از در که خواستیم برویم بیرون مادرم از عضدی پرسید: پسرم را کی می‌آورید؟ عضدی گفت: دو ساعت دیگر خانه است. این دو ساعت شد دو سال!

چرا اینقدر از یک برگ اعلامیه واهمه داشتند؟

چون می‌دانستند اعلامیه مطلع ورود به کارهای مبارزاتی بود. وقتی کسی متن آن را می‌خواند که: بخوانید و به دیگران هم بدهید و به آقا (امام خمینی) هم ارادت داشت کار بالا می‌گرفت. آن وقت این برگه کاغذ از اسلحه هم خطرناک‌تر می‌شد. زیرا اسلحه را که کسی جرات نداشت حمل کند اما یک برگه کاغذ خیلی راحت جا به جا می‌شد.

از روزی بگویید که پایتان به زندان باز شد.

ابتدا مرا بردند زندان اوین و بازجویی شروع شد. سه ماه در اوین انفرادی بودم و بعد منتقل شدم زندان قصر. پنج سال زندان برایم بریدند که چون زیر ۱۸ سال بودم چهار سال کسر شد و به یکسال تنزل دادند. برای زیر ۱۸ سال مثلا اگر اعدام می‌دادند به خاطر سن می‌شد ۱۵ سال حبس. چون می‌گفتند سن فرد کم است مثلا نوعی تخفیف بود.

داخل زندان قصر واقعا برایم یک دانشگاه بود. روزی که وارد این زندان شدم پاهایم به خاطر شلاق‌هایی که خورده بودم ویران و به نوعی ترکیده بود. دو ناخن انگشت پایم به خاطر عفونت افتاد. از پنج روز بعد از دستگیری نتوانستم راه بروم تا شش ماه بعد. با اینکه راستش را به بازجو می‌گفتم که بابا اعلامیه را در سخنرانی پیدا کردم اما باور نمی‌کرد و شلاق می‌زد. چون نمونه این اعلامیه در شهرهای مختلف پخش شده بود و ساواک فکر می‌کرد ما سازماندهی شده‌ایم. خلاصه بعد از اینکه فهمیدند من حرف دیگری ندارم منتقل شدم قصر.

با پتو مرا بردند داخل ماشین. رسیدیم جلوی پله‌های اندرزگاه شماره ۱. بعد از اینکه از پله رفتیم بالا و رسیدیم جلوی در بند ۴ موقت، طبق رسمی که بین زندانی‌ها بود یک نفر از مارکسیست‌ها و یک نفر از مذهبی‌ها آمدند استقبال من. موضوع از این قرار بود که اگ رطرف مذهبی بود می‌رفت سلول مذهبی‌ها و اگر مارکسیست هم بود می‌رفت پیش چپ‌ها.

چنگیز احمدی، نماینده چپ‌ها و شهید آیت‌الله غفاری نماینده مذهبی‌ها آمدند استقبال من. آقای غفاری با لهجه آذری پرسید: پسرم شما نماز می‌خوانی؟ از سوالش جا خوردم و با تعجب گفتم: حاج آقا! ببخشیدها ما مسلمانیم. معلوم است که نماز می‌خوانم. با گفتن این جمله چنگیز احمدی رفت.

مرا بردند در سلول مذهبی‌ها و گوشه‌ای پتو انداختند تا کسی پایم را لگد نکند. پاهایی که تا زانو باندپیچی بود و به شدت ورم داشت. بند ۴ موقت بودم. گفتند ساعت هواخوری فقط ۱۰ تا ۱۰ و نیم صبح است. بعدازظهر هم تا ساعت ۳. از ۷ صبح فعالیت‌ها شروع می‌شد و افراد مطالعه می‌کردند. کسی هم که به عنوان شهردار انتخاب می‌شد ظرف‌ها را می‌شست و مرتب می‌کرد. البته من به خاطر وضع پاهایم تا چند ماه شهردار نشدم. به خودم گفتم چقدر جای خوبیه‌ها. از هم سلولی‌هایم پرسیدم: کتاب دارید؟ گفتند: تا دلت بخواهد. اوضاع در این بند کمی بهتر بود چون تحت نظارت شهربانی بود، نه ساواک.

شروع کردم به کتاب خواندن. «تاریخ ویل دورانت» ۲۷ جلد، «شیرین زرد»، «اسلام در ایران»، کتاب‌های مارکسیستی و … که بعضا می‌فهمیدم و بعضا نمی‌فهمیدم. اشکالات کمونیستی را از چپ‌ها می‌پرسیدم و اشکالات دینی را از مذهبی‌ها. مارکسیست‌ها به خاطر اینکه جذبم کنند، جوابم را می‌دادند.

با آقای معادی‌خواه، آقای کرباسچی، سیدعباس سالاری، مرحوم شجونی، آقای حق‌گو، مرحوم روح‌الله حسینیان، آیت‌الله غفاری، آقای گنجه‌ای، آقای حسینی زابلی که بعد از انقلاب شد امام جمعه زابل، آقای احمد بانکه ساز، عبدالحسین توتیایی، ابراهیم استاد آقا، صباغ ثانی و آقای شیخی هم سلول بودم. و از مارکسیست‌ها هم با چنگیز احمدی و هم پرونده‌ای‌های خسرو گلسرخی و … هم صحبت می‌شدم.

بعد از چهار ماه که بند ۴ موقت بودیم منتقل شدیم اندرزگاه شماره ۱ که آنجا ریش آیت‌الله غفاری را با تیغ زدند و او وقتی آمد داخل سلول گریه کرد و علی رغم خواهش و التماس ما هیچ چیزی نخورد و پس از سه روز دق کرد. این کار را سرهنگ زمانی رئیس اندرزگاه کرد. او واقعا انسان بی‌شرفی بود. فرد دیگری هم بود به نام ژیان‌پناه که او هم حیوان بود و یک بار روز ملاقات چنان با لگد به شکم یک زن باردار زده بود که بچه سقط شد.

بعد از پایان یک سال آزاد شدید؟

خیر. ۲۰ اردیبهشت سال ۵۴ وقتی یکسال زندانی من گذشت از بلندگو اسمم را خواندند و گفتند: آزادم! جز من نام ۱۳ نفر دیگر را هم خواندند، اما اجازه خداحافظی با بقیه را نداشتیم. وسایل را که جمع می‌کردیم یکی یکی افراد می‌آمدند اگر پیغامی داشتند می‌دادند. مثلا یکی آدرس خانه‌اش را می‌داد که برو به خانواده‌ام بگو من اینجایم، اما ممنوع الملاقاتم و …

کاردکس‌ها (تصاویر زندانی‌ها که در بدو ورود انداخته می‌شد) را چک کردند و سوار مینی‌بوس شدیم تا برویم جلوی در زندان و آزاد شویم. از شیشه اتاق افسر نگهبان دم در عمو و دایی و پدر و دو برادرم را دیدم که آن طرف خیابان منتظر من هستند. دو نفر مانده بود که چک شدنشان تمام شود، تلفن اتاق افسر نگهبان زنگ خورد. افسر تلفن را جواب داد و گفت: بله قربان! چشم قربان! سپس با نگهبان اندرزگاه تماس گرفت و گفت: بیایید زندانی‌هایتان را تحویل بگیرید آزادی‌ها لغو شد.

علتش چه بود؟

دو علت داشت. اول اینکه در آخر سال ۵۳ زندی‌پور رئیس کمیته مشترک و فرزند و راننده‌اش را ترور کردند. ساواک هر چه گشت عواملش را پیدا نکرد. برای همین رفتارشان در زندان بسیار سختگیرانه‌تر شد و امکانات را قطع کردند. اتفاق دوم اول سال ۵۴ رخ داد که بدتر از اولی بود. دو مستشار نظامی ترور شدند. ساواک دید ترورها دارد گسترش پیدا می‌کند. فکر کردند نکند زندانی‌ها بعد از آزادی به گروه‌های مسلحانه می‌پیوندند؟ برای همین جلوی آزادی‌ها گرفته شد. و دوباره برگشتیم اندرزگاه شماره ۱. من شروع کردم داد و بی‌داد. زمانی آمد گفت: بازرگانی تو یکی حرف نزن. خب من در زندان آدم شر و شلوغی بودم و نگهبان‌ها را اذیت می‌کردم و بابتش هم بسیار کتک خوردم. مثلا ۴ آبان می‌گفتند باید بیایید حیاط و به مناسبت تولد شاه کف بزنید و شادی کنید اما ما هو می‌کردیم.

گفتم: چرا من حرف نزنم؟ گفت چون آمدند دنبالت باید بروی. سه کرواتی آمدند پرسیدند: بازرگانی تو هستی؟ گفتم: بله. گفتند: برو سوار ماشین شو. از در که رفتیم بیرون خانواده‌ام را دیدم که هنوز بیرون منتظر آزاد شدن من هستند اما نمی‌توانستم به آنها خبر دهم. ماشین هم چنان با سرعت رفت که اصلا متوجه حضور من در ماشین نشدند. وسط راه کت انداختند روی سر من و آوردند «کمیته مشترک ضد خرابکاری». به محض ورود بردند داخل یک سلول. تا سه روز نه غذا دادند نه کسی با من حرف می‌زد. استرس داشتم و با خودم فکر‌های مختلف می‌کردم که علت آوردنم را پیدا کنم: نکنه باز کسی را گرفتند؟ نکنه بنده خدا آن آقای ارمنی را گرفتند؟

البته من چون تنها کار می‌کردم هیچ وقت کارهایم لو نرفت جز همین یک اعلامیه. بعد از سه روز مرا آوردند اتاق حسینی و بستند به تخت الکتریکی. دیدم عضدی هم آمد و شروع کرد با فحش رکیک حرف زدن: پدرسوخته‌ی مادر … با ناراحتی گفتم: چرا فحش مادر می‌دهی؟ هر چی بگی خودتی! گفت: منم؟! شلاق را از حسینی گرفت و تا دلت بخواهد مرا زد. روی پا و کف پا و پشت کمر می‌زد. فریاد می‌زدم چرا مرا می‌زنید؟ من آزادم. دوران محکومیتم تمام شده. شلاق را بعد از چند دقیقه کنار گذاشت و تهرانی (بهمن نادری‌پور یکی دیگر از شکنجه‌گران) را صدا زد. گفت ازش سوال بپرس.

تهرانی پرسید: بهمن و محمد بازرگانی (هر دو از مجاهدین خلق بودند) با تو چه نسبتی دارند؟ محمد قبلا اعدام شده بود و بهمن در زندان ابد خورده بود. من با آنها نسبتی نداشتم و اصلا ندیده بودمشان ولی می‌دانستم اهل تبریز هستند. گفتم نمی‌دانم کی هستند. شروع کردم اسم پسرعموهایم را گفتن و به نوعی زدم به جاده خاکی.

آنقدر مرا زدند که دیگر بعد از مدتی ادامه ندادند. از بس نحیف بودم ترسیدند بمیرم. عضدی گفت: ببریدش سلول. بدون پانسمان بردند و یک هفته دوباره آوردند بازجویی. می‌گفتند تا نگویی با اینها چه نسبتی داری اوضاع همین است. کافی بود بگویم تبریزی هستند یا الان بهمن در زندان است. اگر می‌گفتم کلاهم پس معرکه بود.

خلاصه سه ماه و نیم به جرم نکرده زندانی بودم آن هم در انفرادی. بعد از سه ماه و نیم باز با وضع خراب و پتو برم گرداندند به زندان قصر. منتهی این بار دیگر نه شهید غفاری بود و نه چنگیز احمدی. وضع زندان خیلی به هم ریخته بود. نماز خواندن ممنوع بود. دو نفر با هم غذا خوردن ممنوع بود. شرایط خیلی سخت بود و شما فقط می‌شنوید.

پس تکلیف آزادی‌تان چه شد؟

روز ۲۰ اردیبهشت سال ۵۵ با پیگیری‌های پدرم بالاخره آزاد شدم. حالا دیگر فعالیت‌هایم علمی‌تر و آگاهانه‌تر شد.

در مدتی که زندان بودید با خانواده هم اجازه ملاقات داشتید؟

اولین بار که نامه نوشتم بعد از شش ماه خانواده‌ام به ملاقتم بیایند، روز ملاقات اسامی را خواندند که برویم برای دیدار با خانواد‌ها. من به قدری بی حال بودم که جلال گنجه‌ای و مرحوم شجونی زیر بغلم را گرفته بودند. آقای شجونی با لهجه‌ای که داشت می‌گفت: خودت را نبازی‌ها! اگر ببازی پس گردنی بهت می‌زنم.

خلاصه مرا به زور نگه داشتند جلوی میله‌های ملاقات. آن وقت‌ها تلفن نبود. جلوی زندانی میله بود بعد یک توری با یک فاصله‌ای جلوی ملاقات‌کننده هم توری بود و سپس میله. مادرم از در که آمد داخل مرا دید نشناخت. حالا من هی می‌خواهم او را صدا کنم اما صدایم در نمی‌آید. آقای شجونی پرسید: چه می‌خواهی بگویی؟ گفتم: مادرم مرا ندید. او هم بلند صدا کرد: خانم بیا بچه‌تان اینجاست. مادرم تا مرا دید افتاد. خانم‌هایی که آنجا بودند او را بلند کردند و بردند. اصلا نشد هم را ببینیم.

با این وصف مادرتان، روز آزادی شما چه حس و حالی داشت؟

آنها نمی‌دانستند من قرار است آزاد شوم. غروب ۲۰ اردیبهشت با یک زیر شلواری و پیراهن و یک پلاستیک لباس زیر آمدم بیرون. هیچ پولی هم نداشتم. تاکسی‌ها آن وقت‌ها رنگشان نارنجی بود. یک تاکسی جلویم نگه داشت و پرسید: کجا می‌روی؟ گفتم: جوادیه. پرسید: پول داری؟ گفتم: برویم جلوی خانه از پدرم می‌گیرم.

۲۰ دقیقه در راه بودیم. پرسید: جرمت چه بوده؟ آدم کشتی؟ جواب سر بالا دادم. دوباره پرسید: بگو دیگر حالا، چه کار کرده بودی؟ گفتم: من زندانی سیاسی بودم. چنان ترمزی کرد و با تعجب پرسید: تو زندانی سیاسی بودی؟ یا حسین(ع) یا خدا و … خلاصه وقتی رسیدیم مقابل خانه گفتم: صبر کن بروم از پدرم برایت پول بگیرم. گفت: صلوات بفرست و رفت.

حالا رسیدم جلوی در اما جرأت نمی‌کردم زنگ بزنم. یکی از همسایه‌های قدیم مرا دید و پرسید: محمود آقا شمایی؟ چرا اینجوری هستی؟ گفتم: سر کار بودم. گفت: خاله جون اینجوری به من نگو. می‌دانم زندان بودی. مادرت برایم تعریف کرده. مادرت بمیرد با تو چه کردند؟

او رفت به مادرم اطلاع داد. مادرم یک روسری روی سر داشت همیشه. با لباس بلندی که داشت همانطور پای برهنه دوید داخل کوچه. از بغض نمی‌توانستم حرف بزنم. مادرم مرا بغل کرد و‌های‌های می‌گریست. ساعت ۹ و نیم شب بود اما کوچه شد مملو از جمعیت. نمی‌دانم کی مرا هم گذاشت روی دوشش و گفت: برای سلامتی زندانیان سیاسی صلوات. پدرم سریع گفت: هیس! الان دوباره می‌آیند پسرم را می‌برند. فضای عین فیلم‌ها شده بود. فامیل تا مدت‌ها جرأت نمی‌کرد بیاید خانه ما.

آقای بازرگانی الان عده‌ای که آن زمان مبارز بودند دقیقا مقابل موضعی ایستادند که آن ایام بابتش حتی شکنجه شدند. آن وقت از نادانی کاری کردند یا الان به عقیده خود خیانت کردند؟

یک نکته‌ای را باید به شما بگویم که خیلی‌ها مبارز بودند اما عاقبت به خیر نشدند. و نکته مهم دیگر این است که نباید انقلاب را با افراد بسنجیم بلکه افراد را باید با شاقول انقلاب اندازه بگیرم.

مثلا تیر ماه سال ۵۴ مشخص شد مجاهدین مارکسیست شدند. زندان شرایطش متفاوت شد و به نوعی زندان در زندان شد. ما مذهبی بودیم و علما فتوا دادند این‌ها دیگر نجس هستند. بند لباس‌ها را جدا کردیم، وسایل شخصی را جدا کردیم. تا قبلش زیر پوش هم را می‌پوشیدیم و با هم غذا می‌خوردیم. می‌پرسیدیم شما مارکسیست شدید؟! می‌گفتند: نه ما نماز می‌خوانیم اما مبارزه مذهبی‌ها را قبول نداریم. خلاصه بالاخره روشن شد. خیلی‌هم تلاش می‌کردند بقیه را جذب کنند. اگر بدانید موسی خیابانی و مسعود رجوی و ابریشمچی چه جنایاتی را با افکار زندانی‌ها کردند برایتان عجیب است.

جالب است در راه حمام یک بار دکتر جواد منصوری از من پرسید: اسم پسرت چیست؟ او را به خاطر اینکه صحبت کرده بود بردند شلاق زدند اما موسی خیابانی در مسیر حمام با همه حرف می‌زد و با او کاری نداشتند. آنها در زندان دچار انحراف شدند. موسی یک بار به آیت‌الله انواری گفته بود: روزی می‌رسد که من تو را باعمامه‌ات از تیر برق آویزان می‌کنم. آیت‌الله انواری تا قبل از اعلام مارکسیستی به این‌ها کمک می‌کرد و حتی سهم امام می‌داد اما بعدش دیگر مقابل‌شان ایستاد.

مجاهدین خلق بعد از انقلاب دیدید چه جنایتی کردند و ۱۷ هزار ترور حاصل کارشان بود. همکاری با صدام اظهر من الشمس بود و هر کسی کمترین مطالعه را انجام دهد می‌فهمد مجاهدین چه مفسدینی بودند.

پس چرا عده زیادی از جوانان به آنان پیوستند؟

چندین هزار نفری که جذب این‌ها شدند سه ویژگی داشتند: اول اینکه اصلا مطالعه نداشتند، دوم اینکه به شدت احساسی مبارزه می‌کردند و سوم اینکه شیفته حرف‌ها فریبنده این‌ها شدند. وگرنه آدم عاقل قبول می‌کند که به او بگویند همسرت را طلاق بده حالا فردا شبش با همان زن ازدواج کنند بعد بگویند به نام خدا. کدام خدا؟!

سجده‌ای که بعداز ثابتی آدم امنیتی و تئوریسین بود، گفت: اگر چند میلیون خرج می‌کردیم اینطور نمی‌توانستیم بین زندانیان شکاف بندازیم اما مجاهدین این کار را کردند. اینکه می‌گویم برخی از مبارزین عاقبت به خیر نشدند برای همین است. مجاهدین خلق با آمریکا مبارزه می‌کردند یک زمانی و ضد سرمایه داری و … بودند بعد الان سناتور آمریکایی از آنها حمایت می‌کند. واقعا دو دوتای ساده‌ایست.

اگر به فرض محال یک روزی هم جمهوری اسلامی نباشد و قرار باشد آمریکا از کسی برای روی کار آمدن دفاع کند قطعا مجاهدین و پسمانده‌های پهلوی نخواهند بود زیرا آمریکا دو بار کسی را امتحان نمی‌کند.

روزهای اخیر بحثی بین دشمنان ایران مطرح است برای وکالت دادن به همدیگر برای گذر از جمهوری اسلامی. یکی از این افراد رضا پهلوی است. چقدر ممکن است مردم به او رسمیت بدهند؟

ببینید پدر او محمدرضا گفت: من صدای انقلاب شما را شنیدم. اگر واقعا راست می‌گفت جای فرار کردن می‌ماند و مثل نیکلای رومانی محاکمه می‌شد. در این صورت شاید عده‌ای امروز به این خاندان روی می‌آوردند. حالا پسری عیاش و خزعبل از او جا مانده و آن سر دنیا دلش خوش است که من روزی به ایران می‌روم و شاه می‌شوم.

به جوانان می‌گویم اگر واقعا می‌خواهید حق و باطل را تشخیص دهید از همه طیف کتاب بخوانید و سرگذشت‌ها را بدانید. آن وقت خودتان می‌توانید بهترین تصمیم را بگیرید. بدانید اگر آمریکا و اسرائیل اعتقاد داشتند می‌توانند وارد جنگ نظامی با ما شوند لحظه‌ای تعلل نمی‌کنند. اما چرا نمی‌زنند؟ می‌ترسند؟ خیر! چون می‌دانند اگر بزنند می‌خورند. این یعنی قدرت بازدارندگی. جوان ما هر چه باشد فرزند همین مملکت است. اگر مشکلی هم دارد نباید برود به دامان دشمن کشورش.

پایان پیام/

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.