دی به خانه آمد
30 آذر 1402 - 19:48
شناسه : 67016
5

دی به خانه آمد گوله‌ی کاموا را که به زیر پایه‌ی کرسی غلتیده بود برداشت و در سبد گذاشت. نگاهی به پنجره انداخت. عینکش را برداشت و تمیز کرد و دوباره روی چشم‌هایش گذاشت. خنده روی صورت زیبایش نشست. درست دیده بود؛ برف می‌بارید. دست روی زانوهایش گذاشت و با گفتن آخی بلند شد. پارچه‌ی […]

پ
پ

دی به خانه آمد

IMG_20231221_194708_777

گوله‌ی کاموا را که به زیر پایه‌ی کرسی غلتیده بود برداشت و در سبد گذاشت. نگاهی به پنجره انداخت. عینکش را برداشت و تمیز کرد و دوباره روی چشم‌هایش گذاشت. خنده روی صورت زیبایش نشست. درست دیده بود؛ برف می‌بارید.
دست روی زانوهایش گذاشت و با گفتن آخی بلند شد. پارچه‌ی سفید رنگش را روی زمین پهن کرد. از بین روزهایی که مهمان این خانه بود؛خاطرات خوب و نابش را دستچین کرد و در میان پارچه گذاشت. خاطرات بد همان بهتر که در گذشته بمانند. نگاهی به اطراف انداخت. “آبان”، رنگ و قلمو‌هایش را جا گذاشته بود. اوایل که آمده بود گاهی قلم و رنگی به دست می‌گرفت و برگ‌های باقی مانده را زرد می‌کرد. وسایل آبان را در میان بقچه‌اش چید.
صدای قل قل ملایمی می‌آمد. بوی آبگوشت اصیل ایرانی، فضای خانه را پر کرده بود.
چایش را با غنچه‌های گل محمدی درست کرد. سراغ بافتنی‌اش رفت؛ تنها چند رج به پایانش مانده است. اگر “دی” بافتنی بلد بود، شال را رها می‌کرد و در این لحظات، کتاب حافظش را بر می‌داشت و غزلی از حافظ می‌خواند. دلش نیامد “دی” اول زمستان را بی‌شال گرم دستبافت آغاز کند.
کی خوابش برده بود؟
نگاهی به ساعت انداخت، فقط چند دقیقه زمان داشت. تمام نیرویش را به دستانش انتقال داد و تند تند رج‌های باقی‌مانده را بافت. نگاهی به ساعت انداخت، کاش فقط یک دقیقه زمان بیشتر داشت!
خواسته‌اش اجابت شد و یک دقیقه به آخرین شب پاییز اضافه شد.
“دی” که به خانه آمد، شال دستبافت آبی رنگی کنار ظرف انار خودنمایی می‌کرد.

یلدا مبارک

✍️ مریم‌سادات موسوی‌خواه

ا.یوسفی

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.