ای نوگل شکفته به بستان مصطفی
بعد از تلاطم و غم و آشوب نینوا
کنج خرابه با غم غربت شد آشنا
یک کودک سهساله که قدش خمیده بود
بیش از توان خود غم هجران کشیده بود
دلتنگ دامن پدر و بغض در گلو
از درد تازیانه و از زخم پا مگو
میگفت عمهجان تو نداری از او خبر؟
جانم به لب رسیده مرا نزد او ببر
بی تابیاش فزون شد و چون ابر نوبهار
بارید و رفت از دل پر درد او قرار
آورد دشمن آن مه زیبا به روی تشت
شام از جمال روی مهش همچو روز گشت
از روی سر کنار زد آن ابر تیره را
“روشن نمودهای تو پدرجان دل مرا”
“صد سال حرف در دل تنگم نهفته است
با تو کسی ز داغ دل من نگفته است؟
بابا ز تازیانه تن من شده کبود
داند خدا که بعد تو فریادرس نبود
آغوش خود گشا، بخدا سخت خستهام
دیگر در این جهان به کسی دل نبستهام
من را به نزد خود ببر ای مهربانترین
دلتنگ آسمانم و دلگیرم از زمین”
گفتا حسین: “جان پدر، نور چشم ما
ای نوگل شکفته به بستان مصطفی
آغوش من برای تو باز است نازنین
دیگر مباد آن دل دردانهام غمین”
از بین خاک و غربت ویرانه پر گشود
با جان خسته از غم و با پیکری کبود
شاعر: شاهد
ثبت دیدگاه