راهیان نور طلائیه
مینگرم تو را نه با چشم سر بلکه با چشم دل! آخر چگونه میشود دلتنگ گنبد طلاییت نشد؟ هر شب را به امید رویای قدم زدن در حوالی تو به سحر میرسانم و هر صبح، دست نوازش نسیمی را که از تو خبر میدهد بر روی گونههای احساس میکنم انگار اینجا همه چیز تو را فریاد میزند.
💠گذران روزهایم چندان بیفروغ پیش میرود که گویی روحی اندر این کالبد وجود ندارد، سرد و پریشان احوال نشستهام تا ثانیهها از کنارم عبور کنند انگار چیزی از درون من گم شده است ولی چنان غرق در منجلاب رزق و برق این جهان شدهام که هیچ تلاشی برای پیدا شدن گم شدهام نمیکنم، چه ایام نابی بود روزهایی که کولهام را برمیداشتم و تا به خودم میآمدم در طلائیه سکن گزیده بودم و آن روزها تمام جهان برایم معنای دگری داشت. افسوس که حال مجبور به تحمل دوریام تا خورشید وصال طلوع کند.
📍طلائیه! وجودم محتاج آرامش توست! مرا دیگر صبر بر این دوری نیست، نمیدانم در میان زائران امسالت نام مرا هم نوشتهاند یا نه …! اما تو فکری به حال این زائر قدیمی بکن و بار دیگر مرا بخوان.
ثبت دیدگاه