داغ حرم و درد بنایی که نداری
فکر توام و صحن و سرایی که نداری
داغ حرم و درد بنایی که نداری
زوار تو حیران که چگونه بنشینند
در گوشۀ تنهایی که جایی نداری
کو کهنه رواقی که به قلبم بفشارد
هفتاد و دو تا کرببلایی که نداری
آنقدر غریبی که نیفتاده کنارت
مشک و علم و دست جدایی که نداری
بگذار که بر سنگ بکوبم سر خود را
با محتشم نوحهسرایی که نداری
پس میشکنم تکه به تکه دل خود را
در تکیۀ لبریز عزایی که نداری
سخت است که معصوم زمین باشی و اما
عمری بخوری چوب خطایی که نداری
حالا به چه حالی بگذارم دل خود را
در گوشۀ ایوان طلایی که نداری
شاعر: ایوب پرندآور
ثبت دیدگاه