خورشید طلوع میکند
جملهی عجیبی بود
ساعتها فکرم و ذهنم را مشغول خودش کرده بود.
ستارهها میروند تا خورشید طلوع کند…
در واقع نزدیکای سحر که میشود، ستارهها یکی یکی ناپدید میشوند.
آنقدر نور خورشید زیاد میشود که دیگر ستارهها را نمیبینیم.
نه اینکه نباشند، ستارهها همیشه هستند اما ما آنها را نمیبینیم.
جمله پر از امید بود، و من فکر میکردم به خودم.
به آرزویی که سالهاست کنج دلم جا خوش کرده است.
تمام ذهنم را زیر و رو میکنم.
خبر شهادت فرماندههان قلبم را درد میآورد.
دلم به حال خودم، وسط این شلوغیها میسوزد و آتش زیر خاکستر میشود.
جهان سرتاسر در حال آماده شدن برای تحولی بزرگ است.
شهادت به قلب تمام کسانی که سالها جهاد کردهاند نزدیک میشود.
هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنَا إِلَّا إِحْدَى الْحُسْنَيَيْنِ…
جهان در حال روشن شدن است و ستارهها خودشان را وسط قلب آسمان پنهان کردهاند.
هر لحظه به طلوع خورشید نزدیکتر میشویم.
حواسمان هست؟
نکند خواب بمانیم!
تو ماه بودی و یک شب، جهان تو را گم کرد
دل زمین و زمان ناگهان تلاطم کرد
چقدر پنجره آن شب به آسمان وا شد
چه عاشقانه به رویت خدا تبسم کرد
شبی که کوچه پر از آه و دود موشک شد
و ذهن شاعر من یاد دودِ هیزم کرد…
تو زیر خرمن هشتاد و چند تن آتش…
چگونه میشود آن لحظه را تجسم کرد؟!
صدای سرخ تو باروت بود در بیروت
پس از تو میشود آیا چنان تکلم کرد؟!
اگر چه رفتهای اما به حکم جاری عشق
به خاک قتلگهت میشود تیمم کرد
چقدر زندگی از خون توست در جَرَیان
اگر چه یک شب خونین جهان تو را گم کرد
✍️عاطفه خرّمی
ثبت دیدگاه