اینجا گذری بر قدمگاه شهیدان است
اشک و آه، هم مسیر با قلب دلتنگ میشوند تا مرهمی باشند بر زخمهای نابسامان دوری و کنج غربتنشینی! دیگر اما انگار این مهمانهای خوانده و ناخوانده نیز راه به جای نمیبرند و مرهم آشفتگیهایم نمیشوند.
بیتاب بودن، احوال هر روز من است. درست به سان کبوتر بال شکستهای که با دیدن آسمان دلتنگ میشود و در سر رویای پرواز دارد.
و من اینجا در میان هیاهوی این شهر، باز برای تو دلتنگ شدهام! غروبهای بینظیر، اهالی بیریا، برای لباسهای خاکی و من دلتنگم برای خادمی!
تمام روزهای فراق را به امید جوانه زدن در سرزمین نور، پشت سر گذاشتهام و مرا در سر، رقص با نسیم اروند پای برجا نگه داشته است.
کلمات از بیان شوق دیدار، ناتوانند و شرمگین! قلم نیز زیر بار این دلتنگیها خمیده است. من به انتظار بر در کوچه وصال نشستهام تا خورشید با طلوعی گرمابخش، قلب یخ بستهام را جانی دوباره بخشد.
ثبت دیدگاه