انت فی قلبی یا اباعبدالله
و اینگونه شد با قلم خون به روی لوح دل حک کردم
انت فی قلبی یا اباعبدالله
چه سر نهانی است در این صندوقچهی پر رمز و راز که هیچ کس نمیداند در آن دمی که هنوز نوبت وجودم نبودم چگونه آب و گلم را با مهرت سرشتند و بند بند تار و پودم را به اذن نام تو به هم بافتند و ای عشق تمام! ای پادشاه کویر تشنه لبم!
چگونه امیری که خودت تشنه لبی و سیراب میکنی کام عاشقان را!
خودت با لطف خودت لبریز میسازی این ویرانه را با دست محبتت آبادش میکنی دلی را که از روز ازل شش دنگ به نامت زده شده
همه عمر بر ندارم سر از این قمار مستی / که هنوز من نبودم که تو بر دلم نشستی
آری! چه حکایت عجیبی است این عاشقانه آرام ما که قدمتی دیرینه دارد در دفتر عشاق و خوب این را همگان میدانند؛ محبتی که ریشهاش ازلی باشد به لرزش طوفان و سیل سهمگین هم ز جا بر نخواهد خواست …
🖊 فاطمه پاکدامن
ثبت دیدگاه