دل‌نوشته | اربعین من نیستم از او سراغم را نگیر
15 شهریور 1402 - 8:32
شناسه : 63824
4

اربعین من نیستم از او سراغم را نگیر قصه‌ی کرب و بلا را دختری تغییر داد کاخ‌ها ویرانه شد ویرانه‌اش شد بارگاه دختر این قوم تکلیف حجابش روشن است چادرِ او تار و پودی دارد از خورشید و ماه دختر انا فتحنا اشک می‌ریزد ولی گریه‌های او ندارد رنگ زاری هیچگاه بین طوفان غنچه و […]

پ
پ

اربعین من نیستم از او سراغم را نگیر

قصه‌ی کرب و بلا را دختری تغییر داد
کاخ‌ها ویرانه شد ویرانه‌اش شد بارگاه

دختر این قوم تکلیف حجابش روشن است
چادرِ او تار و پودی دارد از خورشید و ماه

دختر انا فتحنا اشک می‌ریزد ولی
گریه‌های او ندارد رنگ زاری هیچگاه

بین طوفان غنچه و گل سر در آغوش هم‌اند
او به زینب یا که زینب می‌برد بر او پناه

تا شود زهرا فقط یک کارِ باقی مانده داشت
شانه زد بر آن پریشانِ تنور و قتلگاه

چون زبانش بند می‌آمد خجالت می‌کشید
با سرِ بابا سخن می‌گفت، اما با نگاه

آه بابا! پا به پایت سوختم، خوردم زمین
رنگ گیسویم دلیل و زخم پهلویم گواه

ماند داغِ ناله‌ی من بر دل دشمن فقط
خیزران وقتی که خوردی زیر لب می‌گفتم آه

جنگ پایان یافت بعد از تو چهل منزل ولی
عمه می‌جنگید با دستان بسته، بی‌سلاح

اربعین من نیستم از او سراغم را نگیر
این امانت‌دار را شرمنده‌تر از این مخواه

بعد از این هرجا که رفتی با تو می‌آیم پدر
پای من زخمی‌ست اما روبه‌راهم رو به راه…

ا.یوسفی

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.