دشمن دانا به از نادان دوست

در گذشتهها، حاکمی مهربان و دلسوز بر شهری حکومت میکرد که بسیار ضعیفان را یاری میکرد و مانع از زورگویی افراد ثروتمند میشد به طوریکه دشمنان زیادی پیدا کرده بود و چندین بار قصد جانش را کردند.
پادشاه قصه، همسری مهربان داشت که همیشه پادشاه را از خیانت اطرافیانش مطلع میخواست. روزی همسر پادشاه از او خواست تا میمونی را به قصر آورده و او را برای نگهبانی بالای سر پادشاه تربیت کند.
همسر پادشاه چون عقیده داشت که میمون، حیوانی است که از احساسات انسانها چیزی سر در نمیآورد و تنها به کسی که با او مهربان است خدمت میکند به همین دلیل این حیوان را مناسب برای نگهبانی از حاکم میدید.
در یکی از شبها، دزدی از شهر خود گریخته و سر از شهر این پادشاه درآورد و چون خسته و گرسنه بود تصمیم گرفت به خانهای رفته و دزدی کند. او آوازهی این پادشاه و رفتار مهربانش را شنیده بود و به همین خاطر تصمیم گرفت به قصر پادشاه رفته و از آنجا چیزی بدزدد.
دزد همان شب وارد قصر شد و یکراست به اتاق پادشاه رفت و میمونی را آنجا دید. همین که صدای پادشاه را شنید به پشت پردهای رفت و پنهان شد تا پادشاه بخوابد.
پادشاه که به خواب رفت ناگهان مارمولکی بزرگ پیدا شد، بر روی سینه پادشاه رفت. میمون که مارمولک را دید خنجری برداشت که مارمولک را بکشد که ناگهان دزد فریاد زد و از پشت پرده بیرون پرید و دست میمون را گرفت.
پادشاه بیدار شد و میمون و دزد را در آن وضعیت دید و پرسید: تو کیستی؟ دزد جواب داد من شخصی هستم که خدا برای حفاظت از جان شما مرا فرستاده؛ من دشمن دانا و این میمون دوست نادان شماست.
دزد همچنین اعتراف کرد که برای دزدی وارد قصر پادشاه شده و اگر آنجا نبود این میمون او را میکشت. خداوند مرا امشب به قصر شما کشاند تا شما از این نادانی میمون جان سالم به در ببرید.
پادشاه نیز وقتی داستان را شنید سجده شکر انجام داد و گفت: الحق که دشمن دانا به از دوست نادان است.









ثبت دیدگاه