داستان زیبا و تکان‌دهنده زهیر بن القین 
09 شهریور 1402 - 22:02
شناسه : 63592
5

داستان زیبا و تکان‌دهنده زهیر بن القین 🔺️در بین اصحاب امام حسین(ع)، مردی است به نام زهیر بن القین. او اول از پیروان و هواداران خلیفه سوم بود؛ یعنی از کسانی بود که اعتقاد داشت خلیفه سوم، مظلوم کشته شده است و العیاذبالله حضرت علی(ع) در این فتنه دخالت داشته و بر همین اساس با […]

پ
پ

داستان زیبا و تکان‌دهنده زهیر بن القین

🔺️در بین اصحاب امام حسین(ع)، مردی است به نام زهیر بن القین. او اول از پیروان و هواداران خلیفه سوم بود؛ یعنی از کسانی بود که اعتقاد داشت خلیفه سوم، مظلوم کشته شده است و العیاذبالله حضرت علی(ع) در این فتنه دخالت داشته و بر همین اساس با علی(ع) میانه خوبی نداشت.

🔹️هنگامی که حسین(ع) از مکه به جانب عراق در حرکت بودند، زهیر هم با آن حضرت هم مسیر شده بود. اما در همه این مدت تردید داشت که آیا با امام حسین(ع) روبرو بشود یا نه؟ چون در عین حال، مردی بود که در عمق دلش مؤمن بود، می‏‌دانست که حسین بن علی، فرزند پیامبر نیز هست و حق بزرگی بر این امت دارد. به همین جهت می‏‌ترسید که با آن حضرت روبرو شود؛ زیرا که ممکن بود امام(ع) از وی تقاضایی کند و او در انجام آن کوتاهی نماید و این البته کار بد و ناپسندی است.

🔹️از قضا در یکی از منازل بین راه بر سر یک چاه آب اجباراً با امام فرود آمد. امام(ع)، شخصی را دنبال زهیر فرستاد و پیام داد که زهیر را بگویید نزد ما بیاید،

🔹️ وقتی که فرستاده حسین(ع) به جایگاه زهیر رسید، زهیر و اعوان و قبیله‏‌اش در خیمه‌‏اش مشغول نهار خوردن بودند. فرستاده امام حسین(ع) رو به زهیر کرد و گفت: یا زهیر اجب الحسین، یعنی ای زهیر! بپذیر دعوت حسین را. تا زهیر این کلمه را شنید، رنگ از رخسارش پرید و گفت: آنچه نمی‌‏خواستم، شد.

🔹️نوشته‏‌اند: همانطور که غذا می‏‌خورد، دستش درون سفره مانده بود و اطرافیان و اعوانش نیز همین حالت را پیدا کردند. نه می‏‌توانست بگوید می‏‌آیم، نه می‏‌توانست بگوید نمی‌‏آیم.

🔹️ او زنی صالحه و مؤمنی داشت که متوجه قضیه شد، دید که زهیر در جواب نماینده امام حسین(ع) سکوت کرده، لذا جلو آمد و با یک ملامت عجیبی فریاد زد: زهیر! خجالت نمی‌‏کشی؟ پسر پیامبر، فرزند زهرا تو را خواسته است، باید افتخار کنی که بروی، تازه تردید داری؟ بلند شو.

🔹️ زهیر بلند شد و به جانب خیمه‏‌گاه حسین(ع) حرکت کرد اما با کراهت قدم بر می‏‌داشت، من نمی‌‏دانم یعنی تاریخ هم ننوشته است و شاید هیچ‌کس نداند که در آن مدتی که اباعبدالله با زهیر ملاقات کرد، میان آن دو چه گذشت؟ چه گفت و چه شنید.

🔹️اما آنچه مسلم است این است که چهره زهیر بعد از بازگشتن، غیر چهره او در وقت رفتن بود. وقتی می‌‏رفت چهره‌‏ای گرفته و درهم داشت ولی وقتی می‌‏آمد چهره‌‏اش خوشحال و خندان بود.

🔹️چه انقلابی، حسین در وجود او ایجاد کرد؟ چه چیز را به یادش آورد که برخلاف انتظار اطرافیانش دیدند، زهیر دارد وصیت می‌‏کند اموال و ثروتم را چنین کنید، بچه‏‌هایم را چنان، زنم را به خانه پدرش برسانید و… خودش را مجهز کرد و گفت: من رفتم.

🔺️ همه فهمیدند که دیگر کار زهیر تمام است. می‌‏گویند: وقتی که می‏‌خواست برود و به حسین(ع) بپیوندد، زنش آمد و دامن او را گرفت و گفت:
زهیر! تو رفتی، اما به یک مقام رفیع نائل شدی؛ زیرا حسین(ع) از او شفاعت خواهد کرد. من امروز دامن تو را می‏‌گیرم که در قیامت، جد حسین، مادر حسین هم نیز از من شفاعت نمایند.

🔹️زهیر به همراه حسین(ع) رفت و از اصحاب صف مقدم کربلا شد. زن زهیر خیلی نگران بود که بالاخره قضیه به کجا می‌‏انجامد؟ تا این که به او خبر رسید که حسین و اصحابش همه شهید شدند و زهیر هم به مانند آنها به فیض شهادت نائل آمده است. پیش خودش فکر کرد که لابد دیگران همه کفن دارند ولی زهیر کفن ندارد،

🔹️پس کفنی را به یک غلامی داد تا بدن زهیر را کفن نماید. وقتی که آن غلام به قتلگاه رسید، یک وضعی را دید که شرم و حیا کرد، بدن زهیر را کفن کند؛ زیرا که می‏‌دید بدن حسین که آقا و مولای او به شمار می‌‏آید همچنان بی‏‌کفن بر روی خاک گرم کربلا مانده است.

گفتارهای معنوی، ص ۱۶۰

ا.یوسفی

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.