داستان انتظار؛ سهشنبهشب چهلم
باران، آسمان تاریک شهر را هاشور میزد. برفپاککن را زدم و پیچیدم توی خیابانی که مسیر هر هفتهام برای رسیدن به مسجد جمکران بود. بالاخره هفتهی چهلم رسیده بود. توی این مدت خیلی وسوسه شده بودم که به بهانهی کمردرد، چله را نصفهکاره بگذارم، اما هر هفته هرطور بود خودم را رسانده بودم.
توی همین فکرها بودم که یک دفعه بیاختیار زدم روی ترمز.
پیرزنی با قد خمیده، یک دفعه وسط خیابان تاریک ظاهر شده بود. با عجله از ماشین پیاده شدم تا مطمئن شوم حالش خوب است. چادر مشکیاش زیرباران خیسخیس شده بود.
گفتم:«مادر این وقت شب وسط خیابون چیکار میکنی؟ حالت خوبه؟» توضیح داد که از وقتی پسرش ازدواج کرده و به یک شهر دیگر رفته، تنها شده و مجبور است همه کارهای خانه را خودش انجام بدهد. الان هم آمده بوده یک نفر را برای تعمیر آبگرمن خانه پیدا کند، اما قیمتها را که شنیده، پشیمان شده. از شنیدن حرفهایش قلبم فشرده شد. بهش گفتم:«سوار شو مادر. من میرسونمت» خانهشان دورتر از چیزی بود که فکرش را میکردم. پیرزن را که پیاده کردم، بهش گفتم:«من میروم دنبال تعمیرکار، شما نگران نباش» اولش قبول نکرد، اما وقتی پافشاری مرا دید کوتاه آمد. کار تعمیر تا حوالی دو شب طول کشید. دیگر مطمئن شده بودم که به سهشنبهشب چهلم نمیرسم.
پول تعمیرکار را که دادم، با پیرزن که شرمندگی دنیا توی چشمهایش بود خداحافظی کردم. شمارهام را هم توی دفتر تلفنش نوشتم تا هر وقت چیزی لازم داشت بهم خبر بدهد. از خانهاش که زدم بیرون، باران بندآمده بود و هوا تازهتر از همیشه بود. از دردکمر نمیتوانستم روی پا بایستم. آخرین تهماندههای توانم را برای ایستادن جمع کردم و دستم را گذاشتم روی سینهام و با چشمهای بسته زیرلب زمزمه کردم:«السلام علیک یا صاحبالزمان» انگار قسمت بود چلهام را این طور تمام کنم.
جمکران
ثبت دیدگاه