خدا خواب نیست!
اى خدا آيا خوابى؟
فرعون فرمان داد، تا يك كاخ آسمانخراش براى او بسازند، دژخيمان ستمگر او هم مردم را از زن و مرد براى ساختن آن كاخ و بيگارى گرفته بودند، حتى زنهاى آبستن از اين فرمان استثناء نشده بودند.
يكى از زنان جوان كه آبستن بود، سنگى سنگين را براى آن ساختمان حمل مىكرد و چارهاى جز اين نداشت.
زيرا همه تحت كنترل ماموران خونخوار بودند، اگر او از بردن آن سنگها شانه خالى مىكرد، زير تازيانه جلادان به هلاكت مىرسيد.
آن زن جوان در برابر چنين فشارى قرار گرفت و بار سنگين سنگ را همچنان حمل مىكرد، ولى ناگهان حالش منقلب شد و بچهاش از دنیا رفت.
🔸در اين تنگناى سخت از اعماق دل غَمبارش ناله كرد و در حالىكه گريه گلويش را گرفته بود، گفت : اى خدا آيا خوابى؟ آيا نمىبينى اين طاغوت زورگو با ما چه مىكند؟
چند ماهى از اين ماجرا نگذشت كه همين زن در كنار رود نيل نشسته بود كه ناگهان نعش فرعون را در روبروى خود ديد.
آن زن صداى هاتفى را شنيد كه به او گفت: هان اى زن، ما در خواب نيستيم ما در كمين ستمگران مىباشيم.
حكايتهاى شنيدنى ۳/۵۲ – عشريه چهار سوقى ص ۲۰۷
ثبت دیدگاه