خاطرهای از شهید
خاطرهای از اوستا عبدالحسین برونسی
به نقل از: همسر شهيد
يک بار خاطرهای از جبهه برام تعريف کرد. میگفت: کنار يکی از زاغه مهماتها، سخت مشغول بوديم. تو جعبههای مخصوص، مهمات میگذاشتيم و درشان را میبستيم. گرم کار، يک دفعه چشمم افتاد به يک خانم محجبه، با چادري مشکي! داشت پابه پای ما مهمات ميگذاشت توی جعبهها.
با خودم گفتم: حتماً از اين خانمهاييه که ميان جبهه. اصلاً حواسم به اين نبود که هيچ زنی را نمیگذارند وارد آن منطقه بشود. به بچهها نگاه کردم. مشغول کارشان بودند و بي[توجه] ميرفتند و میآمدند، انگار آن خانم را نمیديدند. قضيه، عجيب برام سؤال شده بود. موضوع، عادي به نظر نمیرسيد. کنجکاو شدم بفهمم، جريان چيست! رفتم نزديکتر، تا رعايت ادب شده باشد. سينهای صاف کردم و خيلی با احتياط گفتم: خانم! جايی که ما مردها هستيم، شما نبايد زحمت بکشيد. رويش طرف من نبود. به تمام قد ايستاد و فرمود: «مگر شما در راه برادر من زحمت نمیکشيد؟» يک آن ياد امام حسين(علیهالسلام) افتادم و اشک توی چشمام حلقه زد.
خدا بهم لطف کرد، که سريع موضوع را گرفتم و فهميدم جريان چيست. بياختيار شده بودم و نمیدانستم چه بگويم. خانم، همانطور که روشان آن طرف بود، فرمود: «هرکس که ياور ما باشد، البته ما هم ياریاش میکنيم»
ثبت دیدگاه