همه چیز دست خداست
پادشاهی به نجّارش گفت:
فردا اعدامت میکنم
نجار اون شب نمیتونست بخوابه
همسرش بهش گفت: مثل هرشب راحت بخواب
همه چیز دست خداست
و خدا خیلی بزرگه
حرف همسرش، آرامشی به دلش انداخت
و چشماش سنگین و خوابید …
صبح که صدای پای سربازها رو شنید
با ناامیدی به همسرش نگاه کرد و گفت:
چرا حرفاتو باور کردم؟؟
با دستای لرزانش، درو باز کرد و
دستاشو برد جلو تا سربازها زنجیرش کنند
دو سرباز با تعجب گفتند:
پادشاه مرده…
باید تابوتی براش بسازی
چشمان نجار برقی زد و
نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت
به همسرش لبخندی زد و دوباره گفت:
همه چیز دست خداست و خدا خیلی بزرگه..
این حکایتو گفتم که بدونی در هر شرایطی، امید تو از دست نده و هر لحظه منتظر رحمت بیکران خدا باش…..
ثبت دیدگاه