من دارم به خودم کمک میکنم
شیوانا و پیرمرد فقیر و بیمار
مرد جوانی، پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت، او را در گوشه جادهای رها کرد و از آنجا دور شد. پیرمرد، ساعتها کنار جاده افتاده بود و به زحمت، نفسهای آخرش را میکشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر، روی خود را به سمت دیگری میچرخاندند و بیاعتنا به پیرمرد نالان، راه خود را میگرفتند و میرفتند.
شیوانا از آن جاده عبور میکرد. به محض اینکه پیرمرد را دید، او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند. یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت:” این پیرمرد، فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو میرسد و نه کمک تو، تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث میشود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک میکنی!؟”
شیوانا به رهگذر گفت: “من به او کمک نمیکنم!! من دارم به خودم کمک میکنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران، او را به حال خود رها کنم، چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای همصحبتی داشته باشم. من دارم به خودم کمک میکنم!”
ثبت دیدگاه