حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
با پدرم رفتم سیرک، توی صف خرید بلیط. يه زن و شوهر با ٤ تا بچهشون جلوی ما بودند.
وقتی به باجه رسيدند و متصدی باجه، قیمت بلیطها رو بهشون گفت، ناگهان
رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت، معلوم بود که پول کافی ندارد و نميدانست چه بکند…!!
ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک اسکناس ١٠ دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت، سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد. مرد که متوجه موضوع شده بود، بهتزده به پدرم نگاه کرد و گفت: متشکرم آقا…!!
مرد شریفی بود ولی برای اینکه پیش بچههايش شرمنده نشود، کمک پدرم را پذیرفت؛
بعد از اينکه بچهها، همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدند، ما آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم.
“آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم رفته بودم”
سعی کنیم ثروتمند زندگی کنیم، بجاى آنكه ثروتمند بمیریم.
ثبت دیدگاه