28 مهر 1401 - 3:31
شناسه : 53823
3

ترفندهای یک مادر شهید برای جنگ نرفتن پسرش! آمنه رضایی مادر شهید رضا خاوری برای اینکه پسرش را از رفتن به سوریه منصرف کند، تصمیم می گیردبرایش زن بگیرد. او می‌گوید: به رضا گفتم: بیا برویم خواستگاری. می‌گفت: دستت درد نکنه! به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، مدافع حرم فاطمیون محمدرضا خاوری محرم […]

پ
پ

ترفندهای یک مادر شهید برای جنگ نرفتن پسرش!

آمنه رضایی مادر شهید رضا خاوری برای اینکه پسرش را از رفتن به سوریه منصرف کند، تصمیم می گیردبرایش زن بگیرد. او می‌گوید: به رضا گفتم: بیا برویم خواستگاری. می‌گفت: دستت درد نکنه!

ترفندهای یک مادر شهید برای جنگ نرفتن پسرش!

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، مدافع حرم فاطمیون محمدرضا خاوری محرم سال ۹۴ پس از ماه‌ها حضور در سوریه و نیز مجروحیت ناشی از مبارزه با تروریست‌های تکفیری چنان به شهادت رسید که تمام اجزای بدنش تکه تکه شد و آنچه از او برگشت در بهشت رضای مشهد به خاک سپرده شد. طوری که مادرش گفته است: با یک مشت خاکستر خداحافظی کردیم!

آمنه رضایی مادر رضا برای اینکه پسر را از رفتن به سوریه منصرف کند، تصمیم می‌گیرد برایش زن بگیرد. او می‌گوید: به رضا گفتم: بیا بروم برایت خواستگاری. به حرف‌هایم گوش می‌کرد و می‌گفت دستت درد نکنه.


شهید رضا خاوری (حجت) در کنار شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابو حامد (از فرماندهان فاطمیون)

گقتم: دستم درد نکنه یعنی چه؟ بالاخره باید ازدواج کنی! بعد فهمیدم می‌خواهد برود سوریه. می‌گفت: برای رفتن به سوریه زن نداشته باشم، آزادترم.

محمد رضا مرد جنگ بود. زمان جنگ طالبان، درِ خانه همه دوستانش را می‌زد و می‌گفت بیایید برویم جنگ. خودش هم برای مبارزه با آنها مدتی به افغانستان برگشت. برای رفتن به سوریه هم تمام دوستانش را صدا کرد که با خود برای جنگ ببرد. ۲۰ نفر را جمع کرد بروند سوریه.

موقع رفتن همین که برای جمع کردن وسایلش رفت داخل اتاق در را بستم و گفتم: دیگر حق نداری بروی. یا در جنگ افغانستان هستی یا جای دیگر. من خسته شدم. می‌خندید و چیزی نمی‌گفت. خیلی خوش اخلاق بود. می‌گفت: نامردها لااقل گوشی‌ام را بیاورید. بالاخره اینقدر داد و بیداد کرد تا گوشی را بهش دادم. او هم بلافاصله زنگ زد به آقای توسلی و گفت: شما نفرات را بردار و برو. ساعت ۱۰ شب شد و هنوز در اتاق حبسش کرده بودم. به او گفتم: قسم بخور که نمی‌روی؟ خندید و گفت: باشه باشه. قرآن را آوردیم، گفتم: دستت را بگذار روی قرآن که نمی‌روی؟ دستش را روی قرآن گذاشت و زیر لب یک چیزی گفت و خندید. اما عاقبت ما را گول زد و رفت.

پایان پیام/

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.