بهلول و مرد عطار
آوردهاند روزي بهلول از راهی میگذشت.
مردي را دید که غریبوار و سر به گریبان ناله میکند.
بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت:
آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی؟
آن مرد گفت: من مردي غریب و سیاحتپیشهام و چون به این شهر رسیدم، قصد حمام و چند روزي استراحت نمودم و چـون مقداري پول و جواهرات داشتم، از بیم سارقین آنها را به دکان عطاري به امانت سپردم و پس از چند روز که مطالبه آن امانت را از شخص عطار نمودم، به من ناسزا گفت و مرا فردي دیوانه خطاب نمود.
بهلول گفت: غم مخور. من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار پس خواهم گرفت.
آنگاه نشانی عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت، من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم، تو در همان ساعت که معین میکنم در دکان آن مرد بیا و با من ابداً سخن مگو. اما به عطار بگو امانـت مرا بده. آن مرد قبول نمود و برفت.
بهلول، فوري نزد آن عطار شتافت و به او گفت: من خیال مسافرت به شهرهاي خراسـان را دارم و چـون مقداري جواهرات که قیمت آنها معادل ۳۰ هزار دینار طلا میشود دارم، میخواهم نـزد تـو بـه امانـت بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم، آن جواهرات را بفروشی و از پول آنها مسجدي بسازي.
عطار از سخن او خوشحال شد و گفت: به دیده منت. چه وقت امانت را میآوري؟
بهلول گفت: فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و کیسهاي چرمی بساخت و مقداري خرده آهن و شیشه در آن جاي داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعت معین به دکان عطار برد.
مرد عطـار از دیدن کیسه که تصور مینمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شـد و در همـان وقـت، مـرد غریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود.
مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت:
کیسه امانت این شخص در انبار است، فوري بیاور و به این مرد بده.
شاگرد، فـوري امانـت را آورد و بـه مرد داد و آن شخص، امانت خود را گرفت و برفت و دعاي خیر براي بهلول نمود.
ثبت دیدگاه