بعضی انسان‌ها واقعا حسینی‌اند
16 تیر 1404 - 15:50
شناسه : 77862
1

بعضی انسان‌ها واقعا حسینی‌اند پدرم در سال چهل از دنیا رفت و من شش ماه بعد از وفاتش بدنیا آمدم، در شش سالگی که کمی خواندن و نوشتن آموختم تازه فهمیدم که آن شعری که پدرم وصیت کرده بود تا بر سنگ قبرش بنویسند مفهومش چیست ( در بزم غم حسین مرا یاد کنید ) […]

پ
پ

بعضی انسان‌ها واقعا حسینی‌اند

IMG_20250701_151547_403x86BQGm

پدرم در سال چهل از دنیا رفت و من شش ماه بعد از وفاتش بدنیا آمدم، در شش سالگی که کمی خواندن و نوشتن آموختم تازه فهمیدم که آن شعری که پدرم وصیت کرده بود تا بر سنگ قبرش بنویسند مفهومش چیست ( در بزم غم حسین مرا یاد کنید )

بعدها و در جوانی همیشه کنجکاو بودم که آیا پدرم حقیقتا حسینی بوده؟؟

روزی در سن حدودا بیست سالگی در کوچه می‌رفتم که مردی حدودا پنجاه ساله بنام حسین که فهمیده بود من پسر حاج عباسعلی هستم ناگهان مرا در آغوش گرفت و سر بر شانه‌ام گذاشت و گریست و گریست

وقتی آرام شد راز گریستن خودش را برای من اینگونه تعریف کرد:

در جوانی چند روز مانده به ازدواجم گرچه آهی در بساط نداشتم ولی دلم را به دریا زدم و با نامزد و مادر زنم به مغازه‌ی زرگری پدرت رفتیم و یواشکی به پدرت ندا دادم که پولم کم است لطفا سرویسی ارزان و کم‌وزن به نامزدم نشون بده طوری‌که مادر زن و همسرم متوجه نشوند.

از قضا نامزدم، سرویس زیبا و‌ بسیار گرانی را انتخاب کرد،

من که همینطور هاج و واج مانده بودم که چکار بکنم ناگهان پدرت گفت: حسین آقا قربان اسمت، با احتساب این سرویس طلایی که نامزدت برداشت، الباقی بدهی من به شما از بابت اجرت بنایی که در خانه‌مان کردی، صد تومان است و سپس (به پول آن زمان)، صد تومان هم از دخل در آورد و به من داد

من همینطور هاج و واج پدرت را نگاه می‌کردم و در دلم به خودم می‌گفتم کدوم بدهی؟ کدوم بنایی؟ من طلبی از حاجی ندارم !!

بالاخره پدرت پول طلا را نگرفت که هیچ، بلکه صد تومان هم خرج عروسی‌ام را هم داد و مرا آبرومندانه راهی کرد.

گذشت و گذشت تا اینکه بعد از مدت‌ها شنیدم حاجی عباسعلی در سن چهل و یک سالگی پس از آمدن از سفر کربلا از دنیا رفته.

آمدم خانه خیلی گریه کردم و برای اولین بار به زنم راز خرید طلای عروسی‌مان را تعریف کردم.

وقتی همسرم شنید که حاجی، طلاها را در موقع ازدواج‌مان مجانی به او داده، زد زیر گریه و آنقدر ناله کرد که از حال رفت

وقتی زنم آرام شد از او پرسیدم تو چرا اینقدر گریه می‌کنی و همسرم با هق هق اینگونه جواب داد :

آنروز بعد از خرید طلا چون چادر مادرم وصله‌دار بود، حاجی فهمید که ما هم فقیریم، شاگردش را به دنبال ما فرستاد تا خانه ما را یاد گرفت و چون شب شد دیدیم حاجی به در خانه ما آمده و در می‌زند، من و مادرم رفتیم و در را باز کردیم و حاجی بی‌آنکه به ما نگاه کند که مبادا ما خجالت بکشیم پولی در پاکت به مادرم داد و گفت خرج جهاز دخترتان است حواله‌ی امام حسین است، لطفا به دامادتان نگویید که من دادم !!

تا همسرم این ماجرا را تعریف کرد باز هر دو به گریه زار زدیم که خدایا این مرد چه رفتار زیبایی با ما کرده، بگونه‌ای که آنروز پول طلا و خرج عروسی مرا طوری داد که زنم نفهمید و خرج جهاز زنم را طوری داد که من نفهمیدم !!!

وقتی این ماجرا را در سن بیست سالگی از زبان حسین آقای کهنه‌داماد شنیدم، فهمیدم که پدرم همانگونه که در عزای حسین بر سر می‌زده، دست نوازش بر سر یتیمان هم می‌کشیده، همانگونه که در عزای حسین بر سینه می‌زده، مرهمی به سینه دردمندان هم بوده، و همانگونه که برای عاشورا سفره نذری می‌انداخته هرگز دستش به مال مردم و بیت‌المال آلوده نبوده و یک حسینی راستین بوده است.

ا.یوسفی

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.