خلیجفارس یکی از مناطق استراتژیک برای امریکا محسوب میشود. در اسناد و متون متعدد رسمی و دانشگاهی این کشور، حفظ امنیت، گسترش، نفوذ و بهبود موقعیت امریکا برای جلوگیری از نفوذ رقیب در خلیجفارس و تداوم جریان نفت به کشورهای صنعتی از جمله منافع حیاتی این کشور تلقی شده است.
به گزارش علنی به نقل از ایسنا، سیامک تیموری از جمله پژوهشگران حوزه بینالملل و جنگ تحمیلی است. او با نگرشی تاکتیکی در مقالهای به «اهداف آمریکا در جنگ ایران و عراق» پرداخته است. تیموری در مجله نگین ایران، سال دوم، شماره پنجم مینویسد: «در مباحث تئوریک، ساختار نظام بینالملل و چگونگی تقسیم قدرت در سیستم جهانی، از جمله عوامل مهم و تأثیرگذار بر رفتار و جهت گیریهای سیاسی کشورها است. در عمل، نظریهپردازانی، مانند هالستی و روزنو این مهم را جوهرهِ نظریه پردازیهای راهبردی ژرفی قراردادهاند. این نویسندگان از یکسو، به وجود پیوستگی و انسجام میان سه مؤلفهِ ساختار نظام بینالملل، تعاملات رفتاری بازیگران و سیستم امنیت منطقهای اشاره و از سوی دیگر، در محاسبات جاری در سیاست خارجی کشورها به اهمیت نقش متغیر سیستم بینالملل توجه میکنند.
خلیجفارس به منزلهِ سیستم تابع نظام بینالملل، در مقاطع مختلف تاریخی، همواره از نیروهای مداخلهگر و نقش محوری این گونه نیروها در معادلات حاکم بر رفتار خارجی دولتهای اطراف آن، متأثر بوده است؛ موضوعی که در دوران موسوم به صلح بریتانیا به نقطهِ اوج خود رسید، اما در پی پیدایش دگرگونی هایی در ساختار دولت های حوزهِ خلیجفارس و چگونگی توزیع قدرت میان قدرتهای جهانی، سیستم امنیتی خلیجفارس با تحولات و گاه تعدیلاتی روبهرو شد. طرح آموزهِ دوستونی نیکسون در اواخر دههِ ۶۰ و آموزهِ کارتر در اوایل دهه ۸۰ و به دنبال آن، آغاز جنگ تحمیلی رژیم بغداد علیه جمهوری اسلامی ایران در شهریور ماه سال ۱۳۵۹، همه، اشکال گوناگونی از تأثیرگذاری ساختار نظام بینالملل برنظام امنیتی منطقه خلیجفارس بودند.
سیاست امریکا از آغاز حضور خود در منطقهِ خلیجفارس (۱۹۳۰) همواره بر منافع ویژهِ ژئوپلیتیکی و ژئواکونومیکی خود در این منطقه تمرکز داشته است؛ منافعی که با پایان حضور نظامی انگلستان در شرق کانال سوئز و خلیجفارس حساسیت بیشتری پیدا کرد. به سخن دیگر، همزمان با عقبنشینی انگلستان از منطقه، سیاست و استراتژی امریکا در خاورمیانه، به ویژه در حوزهِ خلیجفارس، قدرت و تحرک بیشتری یافت و این کشور خود را در تمامی مسائل این منطقه درگیر و نسبت بدانها متعهد کرد.
در واقع، از آن به بعد، امریکا طی نزدیک به چهار دهه سیاست منسجم و ثابتی را در ارتباط با مسائل خلیج فارس، که همواره، با رویکرد بهرهگیری از نیروی نظامی همراه بود، پیگیری کرده است. بدین ترتیب، میتوان گفت که حضور نظامی امریکا طی دهههای گذشته در خلیجفارس، بهطور مستقیم، تحت تأثیر منافع استراتژیک، اقتصادی و سیاسی امریکا در این منطقه بوده است.
هرچند دخالت نیروهای امریکا در خلیجفارس، از نظر زمانی، بسیار پیش از حملهِ عراق به ایران و حتی تهاجم و اشغال افغانستان از سوی شوروی صورت گرفت، اما نمیتوان تأثیر ابعاد و پیامدهای ویژهِ وقوع انقلاب اسلامی ایران و به دنبال آن، بحران گروگانگیری را بر استراتژی منطقهای امریکا نادیده گرفت. در واقع، انقلاب اسلامی ایران به مثابهِ اعلام شکست آموزهِ نیکسون و تقارن با چهرهِ جدید و منحصر به فردی از توسعه طلبی کرملین در همسایگی خود، مقولهِ ویژهای بود که به تغییر سیاست های امنیتی امریکا در منطقهِ خلیجفارس و حضور نظامی مستقیم در آن منجر شد.
آغاز جنگ عراق علیه ایران، بیان کنندهِ بعد ویژهای از سیاستهای مهار بحران دولت امریکا بود؛ زیرا، آرمانها، ایدهآلها و رفتارهای ویژهای، که از سوی ایران و آرمانهای انقلابی آن صادر میشد، تجسم نقش متعارضی بود که یک دولت پیرامونی، آن را علیه الگوی امنیتی مورد نظر امریکا در سطح منطقهِ خلیجفارس مطرح میکرد.
در این نوشتار، تلاش میشود اهداف امریکا در جنگ ایران و عراق بررسی و در دو بخش اهداف ژئواستراتژیک و ژئواکونومیک ارزیابی شود.
جنگ ایران و عراق و منافع و ملاحظات سیاسی – امنیتی امریکا
همان طور که پیش از این آمد، با وقوع انقلاب اسلامی در ایران، آموزهِ دوستونی نیکسون و استراتژی منطقهای این کشور در خلیجفارس به شکست انجامید و اشغال افغانستان از سوی شوروی تأثیر فراوانی بر راهبردهای ژئواستراتژیک و ژئوپلیتیکی دولتمردان امریکا در سطوح مختلف منطقهای و بینالمللی گذاشت. آموزهِ کارتر، که در ماه ژانویهِ سال ۱۹۸۰ اعلام شد، نشان دهندهِ شکلگیری موج جدیدی در سطح سیاستگذاری امریکا بود که پس از پیروزی انقلاب اسلامی و حملهِ شوروی به افغانستان، اعلام شد و بر احیای اعتبار و پرستیژ استراتژیهای کاخ سفید از راه حضور قوی و فعال در مناطق بحرانی و اعمال مدیریت استراتژیک بر بحرانهای جاری در این مناطق، به ویژه خاورمیانه و خلیجفارس، تأکید داشت. این تجدید نظر استراتژیک (آموزهِ کارتر) در چهارچوب ادبیات زیر ارائه شد: « دولت امریکا هر نوع تلاش نیروهای خارجی را که برای کنترل منطقهِ خلیجفارس انجام شود، به عنوان تهدید و تجاوز نسبت به منافع حیاتی این کشور تلقی خواهد کرد و خود را مجاز خواهد دانست که با هر شیوهِ ممکن، حتی شیوهِ نظامی (مداخلهِ نظامی) با آن تهدید مقابله کند.»
بدینترتیب، در این مقطع، اصل محدود سازی در خلیجفارس، به عنوان چهارچوب و الگوی حاکم، مورد توجه دولتمردان امریکا قرار گرفت. چهارچوب مزبور ابعاد مختلفی، مانند تجهیز نظامی دولتهای دوست، به ویژه عربستان و تأسیس پایگاه های نظامی را دارا بود. همچنین، توان نظامی آموزهِ کارتر در قالب نیروی ضربتی و واکنش سریع مشترک متبلور شد. در ارتباط با این بخش از نیروهای نظامی امریکا در خلیجفارس، باید یادآوری کرد با وجود اینکه در فرآیند استقرار این نیروها در خلیجفارس، مشکلات فراوانی، مانند یافتن پایگاههای مناسب در سطح منطقه پیشروی دولتمردان این کشور قرار داشت، اما همانطور که حوادث بعدی نیز مشخص کرد، در جریان حوادث سالهای ۱۹۸۷-۱۹۸۸ این نیرو به صورت کانون اصلی برنامهریزی نظامی و در قالب یک فرماندهی مرکزی – سنت کام – به ابزاری عملی برای تسریع حضور گسترده امریکا در خلیجفارس تبدیل شد».
۱) ورود به منطقه خلیجفارس
در دهه ۸۰، امنیت منطقهِ خلیجفارس از عوامل مختلفی متأثر میشد که پیروزی انقلاب اسلامی، حملهِ شوروی به افغانستان، آموزهِ کارتر، استقرار نیروهای واکنش سریع در منطقه و سرانجام، جنگ ایران و عراق را میتوان از آن جمله دانست. از سوی دیگر، چشماندازهای تهدید نیز گوناگون به نظر میرسیدند؛ رهبران عرب تهدید عمده را در چهارچوب نزاعهای اعراب و اسرائیل و عراق و ایران میدیدند. در ایران نیز، بر مداخلهِ قدرتهای خارجی و نیز فقدان مشروعیت شیوخ مرتجع عرب تأکید میشد؛ عواملی که امریکا را به شدت نگران کرده بود.
استراتژی دفاعی – امنیتی امریکا در برابر این نگرانیها، بر تقویت حضور نظامی و به دست آوردن پایگاههایی در منطقه و اقیانوس هند، از جمله تشکیل نیروهای واکنش سریع و تأسیس چهارچوب امنیتی جدیدی در خلیجفارس متمرکز شد. هیگ، وزیر امور خارجهِ امریکا، با سخنانی در کمیتهِ روابط خارجی سنا، چهار اصل استراتژی امریکا در منطقه را چنین ترسیم کرد:
الف) افزایش موقعیت و حضور نظامی در منطقهِ خلیجفارس و خارج از آن؛
ب) تقویت امکانات دفاعی دوستان؛
ج) تقویت حس اعتماد نسبت به امریکا در مقام شریکی مورد اعتماد؛ و
و) پیگیری یک صلح دایم در منطقه.
بدین ترتیب دولت کارتر تشکیل نیروهای واکنش سریع را برای تسهیل در انتقال قدرت نظامی امریکا به منطقه خلیجفارس، آغاز کرد. ایجاد این نیرو که نخست، در سال ۱۹۷۷، پیشنهاد شده بود، تا پیش از حملهِ شوروی به افغانستان چندان پیشرفت نکرده بود. به گفتهِ مشاور امنیت ملی دولت کارتر، هدف اساسی تشکیل نیروی واکنش سریع همواره، کمک به دولتی دوست بود که هدف حمله قرار گرفته و حاکمیتش تهدید شده بود. به این دلیل و با هدف توجیه این نیرو، امریکا باید تهدید شوروی را بزرگتر و جدیتر از آنچه واقعیت داشت، نشان میداد.
«در سال ۱۹۸۰، ارتش امریکا مانوری را با رمز شوالیهِ شجاع و با هدف فرضی حملهِ احتمالی تمام عیار شوروی به ایران انجام داد. پس از این رزمایش، پنتاگون اعلام کرد که در دههِ ۸۰، امریکا نمیتواند منطقهای را تنها با نشان دادن پرچم امریکا، با ثبات کند.»
در واقع، پنتاگون برای پشتیبانی از نیروی واکنش سریع، به شبکهای از پایگاههای واقع در خاورمیانه و دیگر نقاط جهان نیاز داشت. یک مقام سابق ارشد وزارت دفاع امریکا گفت که: با در نظر گرفتن تمام هدفها، آبهای خلیجفارس اکنون، از تنگهِ مالاکا تا اقیانوس اطلس جنوبی، امتداد یافته است>. با این حال، پایگاههای مجاور منطقهِ خلیجفارس، اهمیت ویژهای داشتند و برنامهریزان پنتاگون بر حضور زمینی هر چه گستردهتر در منطقه تا حد امکان تأکید میکردند. در این میان، کشورهای منطقه به برقراری روابط آشکار با امریکا، چندان تمایلی نداشتند؛ موضوعی که جنگ ایران و عراق تا حدود زیادی از آن کاست. هنگامی که در سال ۱۹۸۵، ایران در خاک عراق پیشروی کرد، روزنامهِ نیویورک تایمز گزارش داد که عمان باید به پایگاهی برای عملیات اطلاعاتی – جاسوسی غرب، رزمایشهای نظامی و آماده سازی لجستیکی برای دفاع از کشورهای تولید کنندهِ نفت منطقه تبدیل شود. چندماه بعد، در گزارشی سری، فاش شد که عربستان سعودی توافق کرده است، در هنگام پیدایش بحران، به امریکا اجازه دهد از پایگاه هایی در خاک این کشور استفاده کند. بدین ترتیب، به تدریج، درها به روی نفوذ امریکا در منطقه گشودهتر شد.
نگرش امریکا این بود که تنها یک ابر قدرت مجاز است تأسیسات نفتی را در منطقه در اختیار داشته باشد و این ابرقدرت هم حتماً، باید امریکا باشد. بنابراین، زمانی که در ماه دسامبر سال ۱۹۸۰، شوروی پیشنهاد بیطرفی منطقهِ خلیجفارس را مطرح و در خواست کرد که این منطقه از هرگونه ائتلاف، پایگاه نظامی خارجی، مداخلهِ خارجی، مانع و تهدید در برابر تجارت آزاد و خطوط حمل و نقل دریایی عاری باشد، واشنگتن چندان تمایلی نشان نداد. تا ماه اوت سال ۱۹۸۷، ناوگان امریکایی مستقر در خلیجفارس یا آبهای اطراف آن به شدت تقویت شد. یک بررسی صورت گرفته از سوی کنگره، این حضور دریایی را بزرگترین مجموعه ناوگان واحد استقرار یافته از اوج جنگ ویتنام تا آن زمان معرفی کرد.
تنش در منطقه موجب شد تا کشورهای حوزهِ خلیجفارس تشویق شوند که همکاری نظامی خود را با امریکا افزایش دهند. امریکا از جنگ ایران و عراق به عنوان بهانه و بهترین فرصت برای ایجاد پایگاههای نظامی بیشتر در منطقه سود برد و پرچمهای مصلحتی این کشور روی کشتیهای کویت، موقعیت واشنگتن را در منطقه مستحکمتر کرد. بدین ترتیب، این کشور توانست روابط دیپلماتیک و نظامی بهتری را با کشورهای عرب حوزه خلیجفارس برقرار کند.
۲) منافع سیاسی و استراتژیک
منافع سیاسی و استراتژیک امریکا در منطقه با برقراری ثبات و تأمین امنیت متحدانش در منطقه گره خورده است.
منافع سیاسی امریکا، نه تنها در راستای منافع این کشور است، بلکه واشنگتن به علت وابستگی متقابل بین خود و متحدانش باید به تأمین نیازهای استراتژیک آنها نیز بپردازد و خلیجفارس اهمیت ویژهای در سیاست منفعت طلبانهِ امریکا دارد.
چنانچه کشورهای منطقهِ خلیجفارس با خطر تهاجم یک قدرت دیگر روبهرو میشدند یا ثبات خود را در پی ایجاد جنبشهای سیاسی – اجتماعی در داخل کشور از دست میدادند، هیچ تضمینی برای رسیدن نفت به آن سوی دنیا وجود نداشت. نگرانی های امریکا پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران و سقوط شاه، که یکی از متحدان قوی امریکا در منطقه بود، بیشتر شد و طغیان دیگر ملل مسلمان در منطقه به خطر عمدهای برای واشنگتن تبدیل شد. در این مورد، هارولد براون، وزیر دفاع امریکا، در بیانیهِ خود، که چند روز بعد از آموزهِ کارتر بیان شد، چنین ابراز کرد: توسعه طلبی شوروی تهدید اصلی نیست، بلکه آشوب و ناآرامی کنترل نشده در جهان سوم [تهدید اصلی] است>.۱۱ وی هشدار داد: .۱۲
منافع سیاسی و استراتژیک امریکا در منطقهِ خلیجفارس را طی جنگ ایران و عراق میتوان به چهار قسمت عمده تقسیم کرد:
۱) امنیت اسرائیل؛ ۲) تأمین ثبات جریان نفت و کشتیرانی در خلیجفارس؛ ۳) تضمین امنیت کشورهای محافظه کار منطقه؛ و ۴) سرکوب انقلاب اسلامی ایران همراه با تضعیف کشور عراق، که در زیر، هر یک از آنها بررسی میشود:
الف) امنیت اسرائیل
به نظر میرسد آغاز حکومت ریگان، با تلاش برای پاسداری و حمایت از حوزههای نفوذ امریکا در سراسر جهان، با اتکا به مشارکت گستردهِ توان نظامی این کشور، مورد توجه قرار گرفت. مطابق سناریوی ریگان، اسرائیل، ژاندارم جدید امریکا برای برقراری ثبات در منطقهِ خاورمیانه، موقعیت شاه ایران را پر میکرد که در دولت کیسینجر- نیکسون ژاندارم امریکا در منطقه بود و با وقوع انقلاب اسلامی ایران از بین رفته بود.
مطابق منطق استراتژیکی الکساندر هیگ: «ایالات متحده باید از رژیم صهیونیستی در جریان تعقیب سیاستهای غیر قانونی و وقیحانهاش در لبنان و سرزمینهای اشغالی به منزلهِ پیامد جنگهای ۱۹۶۷ و ۱۹۷۳ حمایت کامل به عمل میآورد. این حمایت با برتری کامل نظامی اسرائیل نسبت به هر دولت عرب یا اتحادی از آنها، به جز دولت مصر متناسب بود که از رهگذر معاهدهِ صلح با اسرائیل در سال ۱۹۷۹ به گونهِ مؤثری بی طرف شده بود. البته، اولویت این طرح به دلیل تحولات عمدهِ دیگر منطقهِ خلیجفارس، مانند آغاز جنگ ایران و عراق و حملهِ شوروی به افغانستان از بین رفت و تلاش شد تا عراق در اجرا و تحقق استراتژی امنیتی امریکا نقشی کلیدی را ایفا کند؛ زیرا، از نظر محافل تصمیمگیری امریکا، عراق از توان کافی برای باز داشتن ایران انقلابی در متزلزل کردن همسایگان خود برخوردار بود و از نظر استراتژیکی، مهم؛ ثروتمند؛ محافظه کار؛ و موافق غرب محسوب میشد».
در این فاصله، ریگان تصمیم گرفت سربازان نیروهای واکنش سریع را برای استقرار در بخش شرقی صحرای سینا بعد از عقبنشینی اسرائیل در ۲۵ ماه آوریل سال ۱۹۸۲، از ۸۲ لشکر هوابرد به ۱۰۱ لشکر افزایش دهد. با این حال، صلح بین مصر و اسرائیل نباید به جنبههای غیر قانونی و دخالت نظامی امریکا در خلیجفارس ربط داده میشد. با وجود این، دولت بگین برای جلب حمایت امریکا از طرح اسرائیل در تهاجم به لبنان در تابستان سال ۱۹۸۲ به منظور نابودی آشکار سازمان آزادیبخش فلسطین و در پی آن، تحکیم بیشتر اشغال نظامی کرانهِباختری، ماهرانه دیدگاهها و سیاستهای هیگ را به کار بست. تهاجم اسرائیل به لبنان با این انگیزه انجام شد که زمینهای برای ضمیمهسازی تدریجی بالفعل (دوفاکتو) کرانهِ باختری فراهم آید؛ امری که با بیشتر اصول اساسی حقوق بینالملل، آشکارا تعارض داشت.
تجاوز عراق به ایران و حمایت امریکا از آن، عملاً، محیط امنی را برای رژیم اسرائیل پدید آورد و موجب شد تا این رژیم با آسودگی بیشتر در پی اعمال سیاستهای منطقهای خود برآید. از نظر اسرائیل، تداوم جنگ به معنای تضعیف دو دشمن خود، یعنی ایران انقلابی و عراق بعثی بود. طی این جنگ، اسرائیل با اطمینان از ناتوانی دولتهای عرب از جمله عراق برای اقدام متقابل، به خود جرئت داد تا نیروگاه اتمی اوسیراک عراق را در سال ۱۹۸۲ بمباران و نابود کند. بدینترتیب، اسرائیل مانع از تجهیز عراق به چنین سلاحی شد و اطمینان یافت که عراق در صورت رویارویی مستقیم یا غیر مستقیم با اسرائیل چنین سلاحی ندارد.
دوم اینکه، جنگ ایران و عراق فرصت مناسبی را برای اسرائیل پدید آورد تا این کشور برای تضعیف اَمَل و دیگر گروههای مبارز لبنان، که مورد حمایت ایران و سوریه بودند، به جنوب لبنان حمله کند. بدین ترتیب، سازمان آزادیبخش فلسطین (ساف)، به طور وسیعی در خاک لبنان قلع و قمع شد و اسرائیل کرانهِ باختری را به صورت دو فاکتو ضمیمهِ خاک خود کرد.
در سایهِ اقدام عراق در تحمیل جنگ به ایران، امنیت اسرائیل به منزله یکی از اهداف منطقهای امریکا به نحو چشمگیری تأمین شد. در این جنگ، عراق برای تأمین مخارج نظامی خود از یک طرف حاضر شد که به کشورهای محافظهکار منطقه و حتی امریکا به طور درخور توجه و ملموسی نزدیک شود؛ اقدامی که برای اجرای آن ناگزیر باید از آرمانهای حزب بعث، که دشمنی با اسرائیل یکی از آنها بود، عدول میکرد. افزون بر این، عراق در این هشت سال، با تمام حمایتهایی که از او شد، به اندازهای وابسته، خسته، مقروض و ضعیف شده بود که دیگر نمیتوانست با اسرائیل رودررو شود.
از سوی دیگر، عراق انقلاب اسلامی ایران را که حمایت از مردم فلسطین از نخستین اهداف آن محسوب میشد، در جنگی طولانی و فرسایشی درگیر کرد و عملاً، توان آن را برای مقابله با اسرائیل تحلیل برد. بدین ترتیب، نیروهای ایرانی حاضر در لبنان و سوریه به ایران بازگشتند و در جبههِ جنگ علیه عراق فعال شدند. استدلال رهبران ایران این بود که عراق مانع از رسیدن نیروهای ایرانی به جبههِ اصلی جهان اسلام است؛ بنابراین، شعار معروف راه قدس ازکربلا میگذرد، به صورت راهنمای سیاست ایران درآمد. بدین ترتیب، در نتیجهِ اقدام تجاوزکارانهِ عراق در آغاز جنگ، اسرائیل از تهدید این دو کشور مسلمان آسوده خاطر شد و فراغتی به دست آورد تا به اهداف منطقهای خود بپردازد و امنیتش را نه تنها طی جنگ ایران و عراق، بلکه طی سالهای بعد از آن نیز تأمین کند.
ب) تأمین ثبات جریان نفت و کشتیرانی در خلیجفارس
از آنجا که امریکا امنیت کشتی رانی در خلیجفارس و تداوم جریان صدور نفت در آن را از اهداف حیاتی خود تلقی میکرد و به خطر افتادن آن را پذیرفتنی نمیدانست، گسترش جنگ به خلیجفارس از سوی عراق و آغاز جنگ نفتکشها مداخلهِ بیشتر واشنگتن را در منطقه موجب شد. در واقع، این کشور به بهانهِ اسکورت نفتکشهای کویتی بزرگترین ناوگان جنگی خود را در خلیجفارس مستقر کرد.
دولت ریگان ادعا میکرد که پرچمهای مصلحتی امریکا روی کشتیهای کویتی با هدف محافظت از جریان صدور نفت صورت میگیرد. این دولت هشدار میداد که هرگونه وقفهِ طولانی در عرضهِ نفت خلیجفارس افزایش نجومی قیمتها را در پی دارد.
طی سالهای ۱۹۸۱ – ۱۹۸۷ (سالی که امریکا قصد خود را مبنی بر نصب پرچمهایش روی کشتیهای کویتی اعلام کرد)، ایران نود کشتی را هدف حمله قرار داد و در زمانی کمتر از یکسال پس از اعلام قصد امریکا، ایران به ۱۲۶ کشتی حمله کرد. همان گونه که تحقیق کنگره نشان داده بود، در آن زمان، کشتی رانی در خلیجفارس از زمانی که امریکا هنوز، ناوگان خود را در آبهای منطقه مستقر نکرده بود، خطرناکتر بود.
در واقع، امریکا از بسته شدن تنگهِ هرمز از سوی ایران احساس نگرانی میکرد. هرچند در سال پایانی جنگ، ایران کشتیهای بیشتری را هدف قرار داد، اما این موضوع را نمیتوان با قطعیت اعلام کرد که اگر امریکا به خلیجفارس وارد نمیشد، دو طرف جنگ کشتیهای بیشتری را هدف حمله قرار نمیدادند.
در سال ۱۳۶۰، عراق جنگ نفتکشها را در خلیجفارس آغاز کرد؛ جنگی که آن را بدون اقدام مشابهی از سوی ایران تا سال ۱۳۶۳ ادامه داد. بیست ماه بعد (۱۳۶۳)، زمانی که عراق میزان، سرعت و گسترهِ حملات خود را علیه نفتکشها افزایش داد، سرانجام، ایران درصدد نشان دادن واکنش برآمدن و بدین ترتیب، جنگ نفتکشها ابعاد وسیعتری یافت. در این میان، امریکا به طور یک طرفه و به ضرر ایران، وارد معرکه شد. هدف عمدهِ این کشور افزون بر فشار آوردن به ایران برای پذیرش قطعنامهِ ۵۹۸ و برقراری صلح، ایجاد ثبات در حمل و نقل نفت بود.
ج) تضمین امنیت کشورهای محافظه کار منطقه
به رغم ملاقاتهای دیپلماتیک میان مقامات بلند پایهِ امریکا و عراق در آستانهِ جنگ، امریکا در سال ۱۹۸۰ با هر دو کشور ایران و عراق، روابط دیپلماتیک رسمی نداشت. امریکاییان در ظاهر میگفتند: «مادامی که خونریزی میان ایران و عراق بر متحدان منطقهای آنان تأثیر نگذاشته یا موازنهِ قوا را دگرگون نکرده باشد، این جنگ برای امریکا کوچکترین و کمترین اهمیتی ندارد» اما واقعیت غیر از این بود؛ چراکه امریکا نسبت به این جنگ بی توجه نبود و در آغاز، ادامه و طولانی شدن جنگ، فرصتهای طلایی و مثبتی را پیش روی خود میدید. زمانی که ریگان به ریاست جمهوری امریکا رسید، موادی را با نام متمم ریگان، به دکترین کارتر افزود و در مصاحبهای مطبوعاتی اعلام کرد: «ما اجازه نخواهیم داد، عربستان سعودی نیز ایران دیگری شود». این متمم سیاستهای جدیدی را معرفی نکرد، بلکه آنچه را که همواره، خط مشی دولت امریکا بود، به روشنی و صراحت تبیین کرد.
نیکسون در اهداف سیاست خارجی امریکا و حمایت از کشورهای منطقه، چنین گفت: «شکست عراق به سلطهِ بنیادگرایی ایران بر کشورهای حاشیهِ جنوبی خلیجفارس و منطقه منجر میشود». در واقع، امریکا سقوط عراق را در این جنگ، تنها شکست یک کشور تلقی نمیکرد، بلکه معتقد بود:
ثبت دیدگاه