هر چهارتایتان را به خدا می‌سپارم
15 مرداد 1403 - 23:50
شناسه : 71863
8

هر چهارتایتان را به خدا می‌سپارم ۳ ماه قبل از شهادت عباس بود که یک روز داخل ماشین نشسته بودم و می‌رفتیم. یک لحظه به من احساس عجیبی دست داد و یک جورهایی از این که در خانواده ما کسی تا به حال شهید نشده است، احساس شرمندگی کردم و بلافاصله این احساس را برای […]

پ
پ

هر چهارتایتان را به خدا می‌سپارم

IMG_20240805_224047_105

۳ ماه قبل از شهادت عباس بود که یک روز

داخل ماشین نشسته بودم و می‌رفتیم. یک

لحظه به من احساس عجیبی دست داد و

یک جورهایی از این که در خانواده ما کسی تا به حال شهید نشده است، احساس

شرمندگی کردم و بلافاصله این احساس را

برای عباس به زبان آوردم و گفتم: «عباس چرا من، مثل سایر خانواده‌ها در شهادت‌ها

سهیم و شریک نباشم؟»

عباس که گوش‌هایش را تیز کرده بود، گفت: «خب ادامه بده؛ بقیه‌اش را بگو و این که دیگر چه احساسی داری!» و این در حالی بود که من اصلا متوجه نبودم که چه می‌گویم.

عباس یک لحظه، فرمان را رها کرد و دستانش را به سوی آسمان بلند کرد و در حالی که می‌خندید، گفت: «خدای! شکر. سپاسگزارم که‌ چنین حالتی را در قلب همسرم انداختی.»

عباس که دعا کرد، قلبم ریخت و پیش خود

گفتم: «خدایا! من چی گفتم و چرا این حرف را زدم؟!» اما دیگر کار از کار گذشته بود و یک لحظه احساس کردم عباس را از دست داده‌ام. عباس هم رو به من کرد و گفت: «خیالم راحت شد. دیگر احساس می‌کنم که تو مرد شده‌ای و از این لحظه، فرزندانم را به تو می‌سپارم و هر چهارتایتان را به خدا!»

راوی: صدیقه حکمت، همسر شهید

ا.یوسفی

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.