نتیجهی قطعی از یک کار محال
بلکه را کاشتند سبز نشد
میگویند روزی ساربانی که از کنار یک روستای کویری میگذشت به زمین خشک و خالیای رسید و شترهایش را آنجا رها کرد در این وقت ناگهان یکی از روستاییان آمد و شتر را زیر باد کتک گرفت. ساربان گفت چه میکنی مرد؟ چرا حیوان بینوا را میزنی؟ روستایی گفت چرا میزنم؟ مگر نمیبینی که دارد توی زمین من میچرد و از محصول من میخورد؟
ساربان گفت چه میگویی مرد؟ در این زمین که تو چیزی نکاشتهای، به من نشان بده که شتر چه خورده؟
روستایی گفت چیزی نخورده؟ بلکه من همهی زمین را گندم کاشته بودم، شتر تو آمده بود و همه چیز را خورده بود و آن وقت چه میکردی؟
ساربان گفت: (بلکه را کاشتند سبز نشد).
این مثل زمانی استفاده میشود که یک نفر بخواهد از یک کار اتفاق نیفتاده یا محال یک نتیجهی قطعی بگیرد.
ثبت دیدگاه