معرفی کتاب غدیر به قلم علی صفایی حائری
کتاب «غدیر» به قلم لطیف استاد علی صفائی حائری است که از سویی شور آن عید بزرگ را در وجود مخاطب ایجاد میکند و از سویی دیگر به شرح معنی و مفهوم ولایت، زیربناها و ضرورت آن آشنا میکند. نگرش را دگرگون میکند و با نگاهی نو، مسلمانان را نه به دوست داشتن علی (ع)، بلکه فقط علی(ع) را دوست داشتن، فرا میخواند.
_ در بخشی از این اثر میخوانیم :
« علی میگفت:
«لَیسَ أَمْری و أَمْرُکمْ واحداً انّی أُریدُکمْ للّه و أَنْتُمْ تُریدُونَنی لأَنْفُسِکمْ.»
هدف من و شما یکی نیست. من شما را نه برای خودم و نه برای خودتان، که برای حق میخواهم، در حالی که شما مرا به خاطر خویشتن و منافع خود خواستارید»
_ برشی دیگر از کتاب :
هر کس با هر مشربی و عقیدهای، میتواند دوستدار علی باشد.
در علی، علم و عشق، تدبیر و شمشیر، حریّت و عبودیت، نجوای دل و آتش سخن، زمزمه شب و فریاد روز، قدرت و عزت و تواضع و ذلت، نرمش و آشنایی و خشونت و پایداری، در علی این همه هست و این همه بخاطر حق است و برای اوست و این است که همهٔ او دوست داشتنی است و حتی دشمنش در دل شیفتهٔ اوست و مخالفش در پنهان شیدای او.
ولایت علی، نه علی را دوست داشتن که “فقط علی را دوست داشتن” است.
( کتاب غدیر؛ ص ۱۱ و ۱۲ )
_ برشی از کتاب :
ولايت چيست؟
اين ولايت، بالاتر از محبت و دوستى و عشق است؛ كه عشق على در دل دشمنان او هم خانه داشت.
آنها كه شكوه و وقار كوه و زيبايى دشت و عظمت كوير و دريا و جلوهى طلوع و غروب، اسيرشان مىكند و چشمشان را مىگيرد و دلشان را به بند مىكشد، چگونه مىشود شكوه و عظمت آن روح بزرگتر از كوه، زيبايى و گستردگى آن قلب وسيعتر از هستى و عظمت و ناپيدايى آن سينهى ناپيداتر از كوير و عميقتر از دريا و جلوهى آن طلوع بى غروب، چشم و دل و عشق و احساسشان را پر نكند.
هر كس با هر مشربى و عقيدهاى، مىتواند دوستدار على باشد.
در على، علم و عشق، تدبير و شمشير،
حريت و عبوديت، نجواى دل و آتش سخن، زمزمهى شب و فرياد روز،
قدرت و عزت و تواضع و ذلت، نرمش و آشنايى و خشونت و پايدارى، در على اين همه هست و اين همه بخاطر حق است و براى اوست و اين است كه همهى او دوست داشتنى است و حتى دشمنش در دل شيفتهى اوست و مخالفش در پنهان شيداى او.
ولايت على، نه على را دوست داشتن كه فقط على را دوست داشتن است.
ولايت على، على را سرپرست گرفتن و از هواها و حرفها و جلوهها بريدن است. و اين ولايت، ادامهى ولايت حق است و دنبالهى توحيد، آن هم توحيدى در سه بعد؛ در درون و در هستى و در جامعه؛ كه توحيد در درون انسان، هواها و حرفها و جلوهها را مىشكند؛ هواهاى دل و حرفهاى خلق و جلوههاى دنيا را.
و در جامعه طاغوتها را كنار مىريزد
و در هستى خدايان و بتها را.
در اين حد، موحد، جز خدا كسى را حاكم نمىگيرد. جز وظيفه چيزى او را حركت نمىدهد. هيچ قدرت و ثروت و جلوهاى در روح او موجى نمىآورد و هيچ دستورى او را از جا نمىكَنَد. جز دستور حق و امرِ اللّه، از هر زبانى كه اين دستور برخيزد و از هر راهى كه اين امر برسد.
و هنگامى كه روحى به آزادى رسيد و جز امر حق امرى نداشت و جز خواست او خواهشى نداشت، اين روح به ولايت مىرسد و به سرپرستى مىرسد و دستور او و حتى نگاه او در دلهاى موحد عاشق، حركت مىآفريند.
و اين است كه رسول به ولايت رسيد و به اولويت رسيد؛ كه النَّبىُ أَوْلى بِالمُؤمِنينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ.
و اين است كه على به ولايت مىرسد؛ كه: مَنْ كُنْتُ مَولاه فَهذا عَلىٌّ مَولاه.
اين هم پس از آن جملهى استفهامى و اقرارى أَلَسْتُ أَوْلى بِكُمْ مِنْ
معناى ولايت است.
ولايت يعنى تنها على را حاكم گرفتن و تنها او را دوست داشتن و اين ولايت و سرپرستى است كه معاويه و احمد حنبل و جرج جرداق و و و از آن بهرهاى ندارند، كه حاكم در درون آنها و محرك در وجود آنها امر على و دستور على نيست؛ كه هواها و حرفها و جلوهها در آنها حكومت دارند.
معاويه گر چه على را دوست دارد، ولى سلطنت را بيشتر از على خواهان است و دوستدار آن است.
و احمد حنبل گر چه براى على شعر مىسرايد اما حكومت ديگرى را به عهده دارد.
و جرج جرداق گرچه از على مىنويسد، اما براى على نمىنويسد؛ كه محركى ديگر دارد و عاطفهاى فقط او را به چرخ انداخته است.
اما مالك؟
اين مالك است كه ولايت على را به عهده دارد و اين بار گران را به آسانى مىكشد.
مالك چند سال براى نابودى معاويه رنج كشيده و كوشش كرده است. خويش و فاميل و قبيلهاش را به خون كشيده، شبها و روزها را بر روى لبهى تيغ و سرِ نيزهها گذرانده و شمشير زده و شمشير زده تا اين كه لشگر شام را عقب رانده و معاويه را به حركت وادار كرده و در بيرون از خيمه آمادهى فرار نموده، هان چيزى نمانده تا اين بت بزرگ بشكند و اين طاغوت سركش بميرد و يا فرارى شود و مالك به هدف نهايى، به پيروزى محبوب دست بيابد و در ميان قومش و در ميان تمام مردم به بزرگى معرفى شود و بر رقيب خودش، اشعث و بر قبيلهى رقيبش، كِنده، پيروز شود.
درست در اين هنگام، در اين هنگام، على او را میخواند، على او را مىطلبد. على مىگويد كه برگرد.
و اين از مرگ سختتر و اين از مرگ جانكاهتر است.
مخالفت يك هوى، مخالفت يك هوس، مخالفت با يك حرف و گذشتن از حرفهاى خلق، مخالفت با يك جلوه از جلوههاى دنيا ما را مىشكند، ما را از پاى در مىآورد. ما از راه حق با يك حرف با يك فحش با يك پشيز باز مىگرديم و اما مالك؟ و اما مالك؟
او از تمام هواهاى چند ساله و تمام حرفهاى تمام مردها و زنهاى عرب و از زمزمهى خفيف زبانها بر سر راه مردان فاتح و از نگاههاى شيفتهى سرداران پيروز و از تمام جلوههاى دنيا، از اين همه مىگذرد و باز مىگردد و به على اين سرپرست آگاه ملحق مىشود. چرا؟ چون در درون مالك، ديگر هواها و غريزهها حرفها و زمزمههاى زنهاى عرب جلوههاى پررنگ و برق دنيا حاكم نيست، اينها كوچكتر از اين هستند كه در روح بزرگ مالك موجى و حركتى ايجاد كنند.
اين بادهاى بىرمق بيچارتر از اين است كه در اين درياى بزرگ، طوفانى بپا كند: مالك از هواها از حرفها از جلوههاى دنيا بزرگتر است و عظمت او اسير اين حقارتها نيست. او در سطح غريزه نيست. او انسانى است كه در حد وظيفه زندگى مىكند و زندگى و مرگ او با اين معيار ميخواند، او كوه است از طوفان نمىلرزد. او كاه نيست تا با نسيمى از دهنى زير و رو شود.
او به ولايت رسيده و از نعمت ولايت برخوردار است. نشستن و ايستادن و آمدن و رفتن و دوست داشتن و دشمن داشتن او همه از سمت ولىّ كنترل مىشود؛ نه از طرف هواها و حرفها و جلوهها. مالك اين را يافته كه على اين مرد آزاد از غير حق و اين انسان آگاه حق، بيش از مالك به مالك علاقه دارد و بيش از مالك از مصالح و منافع مالك آگاهى دارد و بيشتر از مالك به منافع او مىانديشد و بهتر به منافع او مىانديشد؛ پس ديگر جاى درنگ نيست و جاى سركشى نيست؛ كه سركشىها حماقتهاى زيان آورى بيش نيستند. جاى تسليم است و اطاعت و پيروى و تشيع و دنباله روى. (ص۱۶-۱۱)
ثبت دیدگاه