معرفی کتاب غدیر به قلم علی صفایی حائری
05 تیر 1403 - 21:09
شناسه : 71061
9

معرفی کتاب غدیر به قلم علی صفایی حائری کتاب «غدیر» به قلم لطیف استاد علی صفائی حائری است که از سویی شور آن عید بزرگ را در وجود مخاطب ایجاد می‌کند و از سویی دیگر به شرح معنی و مفهوم ولایت، زیربناها و ضرورت آن آشنا می‌کند. نگرش را دگرگون می‌کند و با نگاهی نو، […]

پ
پ

معرفی کتاب غدیر به قلم علی صفایی حائری

کتاب «غدیر» به قلم لطیف استاد علی صفائی حائری است که از سویی شور آن عید بزرگ را در وجود مخاطب ایجاد می‌کند و از سویی دیگر به شرح معنی و مفهوم ولایت، زیربناها و ضرورت آن آشنا می‌کند. نگرش را دگرگون می‌کند و با نگاهی نو، مسلمانان را نه به دوست داشتن علی (ع)، بلکه فقط علی(ع) را دوست داشتن، فرا می‌خواند.

bcb6ad4fd00e36d0d71c1c2f9f01eddd

 

_ در بخشی از این اثر می‌خوانیم :

« علی می‌گفت:

 «لَیسَ أَمْری و أَمْرُکمْ واحداً انّی أُریدُکمْ للّه و أَنْتُمْ تُریدُونَنی لأَنْفُسِکمْ.»

هدف من و شما یکی نیست. من شما را نه برای خودم و نه برای خودتان، که برای حق می‌خواهم، در حالی که شما مرا به خاطر خویشتن و منافع خود خواستارید»

_ برشی دیگر از کتاب :

 هر کس با هر مشربی و عقیده‌ای، می‌تواند دوستدار علی باشد.

در علی، علم و عشق، تدبیر و شمشیر، حریّت و عبودیت، نجوای دل و آتش سخن، زمزمه شب و فریاد روز، قدرت و عزت و تواضع و ذلت، نرمش و آشنایی و خشونت و پایداری، در علی این همه هست و این همه بخاطر حق است و برای اوست و این است که همهٔ او دوست داشتنی است و حتی دشمنش در دل شیفتهٔ اوست و مخالفش در پنهان شیدای او.

 ولایت علی، نه علی را دوست داشتن که “فقط علی را دوست داشتن” است.

 ( کتاب غدیر؛ ص ۱۱ و ۱۲ )

981fadf239ffbc87e4611a9931f6b35a

_ برشی از کتاب :

ولايت چيست؟

 اين ولايت، بالاتر از محبت و دوستى و عشق است؛ كه عشق على در دل دشمنان او هم خانه داشت.

آن‌ها كه شكوه و وقار كوه و زيبايى دشت و عظمت كوير و دريا و جلوه‏ى طلوع و غروب، اسيرشان مى‌‏كند و چشم‌شان را مى‌‏گيرد و دل‌شان را به بند مى‌‏كشد، چگونه مى‏‌شود شكوه و عظمت آن روح بزرگتر از كوه، زيبايى و گستردگى آن قلب وسيع‏‌تر از هستى و عظمت و ناپيدايى آن سينه‌‏ى ناپيداتر از كوير و عميق‏‌تر از دريا و جلوه‌‏ى آن طلوع بى غروب، چشم و دل و عشق و احساس‌شان را پر نكند.

 هر كس با هر مشربى و عقيده‏اى، مى‏‌تواند دوستدار على باشد.

 در على، علم و عشق، تدبير و شمشير،

 حريت و عبوديت، نجواى دل و آتش سخن، زمزمه‌‏ى شب و فرياد روز،

 قدرت و عزت و تواضع و ذلت، نرمش و آشنايى و خشونت و پايدارى، در على اين همه هست و اين همه بخاطر حق است و براى اوست و اين است كه همه‏‌ى او دوست داشتنى است و حتى دشمنش در دل شيفته‌‏ى اوست و مخالفش در پنهان شيداى او.

 ولايت على، نه على را دوست داشتن كه فقط على را دوست داشتن است.

 ولايت على، على را سرپرست گرفتن و از هواها و حرف‌‏ها و جلوه‌‏ها بريدن است. و اين ولايت، ادامه‌‏ى ولايت حق است و دنباله‏‌ى توحيد، آن هم توحيدى در سه بعد؛ در درون و در هستى و در جامعه؛ كه توحيد در درون انسان، هواها و حرف‌‏ها و جلوه‌‏ها را مى‏‌شكند؛ هواهاى دل و حرف‌‏هاى خلق و جلوه‏‌هاى دنيا را.

 و در جامعه طاغوت‌‏ها را كنار مى‌‏ريزد

 و در هستى خدايان و بت‏‌ها را.

 در اين حد، موحد، جز خدا كسى را حاكم نمى‏‌گيرد. جز وظيفه چيزى او را حركت نمى‏‌دهد. هيچ قدرت و ثروت و جلوه‏اى در روح او موجى نمى‌‏آورد و هيچ دستورى او را از جا نمى‌‏كَنَد. جز دستور حق و امرِ اللّه، از هر زبانى كه اين دستور برخيزد و از هر راهى كه اين امر برسد.

 و هنگامى كه روحى به آزادى رسيد و جز امر حق امرى نداشت و جز خواست او خواهشى نداشت، اين روح به ولايت مى‌‏رسد و به سرپرستى مى‌‏رسد و دستور او و حتى نگاه او در دل‏‌هاى موحد عاشق، حركت مى‌‏آفريند.

و اين است كه رسول به ولايت رسيد و به اولويت رسيد؛ كه النَّبىُ أَوْلى بِالمُؤمِنينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ.

 و اين است كه على به ولايت مى‌‏رسد؛ كه: مَنْ كُنْتُ مَولاه فَهذا عَلىٌّ مَولاه.

اين هم پس از آن جمله‌‏ى استفهامى و اقرارى أَلَسْتُ أَوْلى بِكُمْ مِنْ

 معناى ولايت است.

 ولايت يعنى تنها على را حاكم گرفتن و تنها او را دوست داشتن و اين ولايت و سرپرستى است كه معاويه و احمد حنبل و جرج جرداق و و و از آن بهره‏‌اى ندارند، كه حاكم در درون آن‌ها و محرك در وجود آن‌ها امر على و دستور على نيست؛ كه هواها و حرف‏‌ها و جلوه‌‏ها در آن‌ها حكومت دارند.

 معاويه گر چه على را دوست دارد، ولى سلطنت را بيشتر از على خواهان است و دوستدار آن است.

 و احمد حنبل گر چه براى على شعر مى‏‌سرايد اما حكومت ديگرى را به عهده دارد.

 و جرج جرداق گرچه از على مى‏‌نويسد، اما براى على نمى‌‏نويسد؛ كه محركى ديگر دارد و عاطفه‏‌اى فقط او را به چرخ انداخته است.

 اما مالك؟

 اين مالك است كه ولايت على را به عهده دارد و اين بار گران را به آسانى مى‌‏كشد.

 مالك چند سال براى نابودى معاويه رنج كشيده و كوشش كرده است. خويش و فاميل و قبيله‌‏اش را به خون كشيده، شب‏‌ها و روزها را بر روى لبه‌‏ى تيغ و سرِ نيزه‏‌ها گذرانده و شمشير زده و شمشير زده تا اين كه لشگر شام را عقب رانده و معاويه را به حركت وادار كرده و در بيرون از خيمه آماده‏‌ى فرار نموده، هان چيزى نمانده تا اين بت بزرگ بشكند و اين طاغوت سركش بميرد و يا فرارى شود و مالك به هدف نهايى، به پيروزى محبوب دست بيابد و در ميان قومش و در ميان تمام مردم به بزرگى معرفى شود و بر رقيب خودش، اشعث و بر قبيله‏‌ى رقيبش، كِنده، پيروز شود.

Screenshot_20240625_195108_GalleryGkCJeaM

 درست در اين هنگام، در اين هنگام، على او را می‌خواند، على او را مى‌‏طلبد. على مى‏‌گويد كه برگرد.

و اين از مرگ سخت‏‌تر و اين از مرگ جانكاه‌‏تر است.

 مخالفت يك هوى، مخالفت يك هوس، مخالفت با يك حرف و گذشتن از حرف‏‌هاى خلق، مخالفت با يك جلوه از جلوه‌‏هاى دنيا ما را مى‏‌شكند، ما را از پاى در مى‌‏آورد. ما از راه حق با يك حرف با يك فحش با يك پشيز باز مى‌‏گرديم و اما مالك؟ و اما مالك؟

 او از تمام هواهاى چند ساله و تمام حرف‌‏هاى تمام مردها و زن‏‌هاى عرب و از زمزمه‌‏ى خفيف زبان‌‏ها بر سر راه مردان فاتح و از نگاه‌‏هاى شيفته‏‌ى سرداران پيروز و از تمام جلوه‌‏هاى دنيا، از اين همه مى‏‌گذرد و باز مى‌‏گردد و به على اين سرپرست آگاه ملحق مى‏‌شود. چرا؟ چون در درون مالك، ديگر هواها و غريزه‌‏ها حرف‏‌ها و زمزمه‏‌هاى زن‏‌هاى عرب جلوه‌‏هاى پررنگ و برق دنيا حاكم نيست، اين‌ها كوچكتر از اين هستند كه در روح بزرگ مالك موجى و حركتى ايجاد كنند.

اين بادهاى بى‌رمق بيچارتر از اين است كه در اين درياى بزرگ، طوفانى بپا كند: مالك از هواها از حرف‏‌ها از جلوه‏‌هاى دنيا بزرگتر است و عظمت او اسير اين حقارت‏‌ها نيست. او در سطح غريزه نيست. او انسانى است كه در حد وظيفه زندگى مى‌‏كند و زندگى و مرگ او با اين معيار مي‌خواند، او كوه است از طوفان نمى‌‏لرزد. او كاه نيست تا با نسيمى از دهنى زير و رو شود.

 او به ولايت رسيده و از نعمت ولايت برخوردار است. نشستن و ايستادن و آمدن و رفتن و دوست داشتن و دشمن داشتن او همه از سمت ولىّ كنترل مى‏‌شود؛ نه از طرف هواها و حرف‏‌ها و جلوه‌‏ها. مالك اين را يافته كه على اين مرد آزاد از غير حق و اين انسان آگاه حق، بيش از مالك به مالك علاقه دارد و بيش از مالك از مصالح و منافع مالك آگاهى دارد و بيشتر از مالك به منافع او مى‏‌انديشد و بهتر به منافع او مى‏‌انديشد؛ پس ديگر جاى درنگ نيست و جاى سركشى نيست؛ كه سركشى‌‏ها حماقت‏‌هاى زيان آورى بيش نيستند. جاى تسليم است و اطاعت و پيروى و تشيع و دنباله روى. (ص۱۶-۱۱)

ف.یوسفی

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.