معرفی کتاب “بیا مشهد” خاطرات شهید علی سیفی
«بیا مشهد» زندگینامه و خاطرات روحانیِ شهید، علی سیفی است که به همت گروه فرهنگی انتشارات شهید ابراهیم هادی گردآوری شده است.
شهیدی که پانزده سالگیاش با جنگ تلاقی کرد و او شجاعانه از اولین بسیجیهای داوطلب بود. و در روزهای اردیبهشتی سال ۶۱، میانه عملیات بیتالمقدس، شدیدا مجروح شد و در آن روزهای پرالتهاب بود که مورد کرامت امام رئوف قرار گرفت .
_ در بخشی از کتاب میخوانیم:
یادم هست در ارتفاعات حسینآباد بود. دشمن بالای کوه مسقر بود، ما هم پایینکوه، خوابیده و درازکش تو برفها و یخزده بودیم.
در آن سرمای کردستان، وقتی دست میزدیم به لباس خودمان، عین تخته صدا میکرد، از شدت سرما خشک شده بود!
بعد شهید سیفی موقعی که ما درازکش بودیم، ایشان خیلی عادی راه میرفت! میگفتیم: حاجی بشین میزنند.
اما گوش نمیداد، آخر سر بهش گفتیم: حالا که راه میری، برو اونطرف راه برو تا حداقل ما رو نزنند.
حاجی میرفت و میآمد و به بچهها نیرو میداد، آخه بچهها کُپ کرده بودند.
نماز جماعتهای باحالی داشت.
وقتی که اذان و اقامه گفتنش تمام میشد شروع میکرد به خواندن دعای قبل نماز، بچهها چشمشان را میبستند و شروع به گریه میکردند و با حالت گریان تکبیر را میگفتند.
این تأثیر نفس و حال این شهید بزرگوار بود. بنده تا حالا چنین نماز جماعتی ندیدم.
بچههای رزمنده با علی خیلی انس داشتند. جذبه علی در اخمش نبود، بلکه لبخندش بود که جذب میکرد. او بسیار خوش رفتار بود.
او هرجاکه لازم بود حضور داشت. اگه توی تخریب نیاز بود میرفت، یا اگه نیاز به غواص، اطلاعاتی و … بود حتماً میرفت.
شهیدعلی سیفی در سال ۱۳۴۴ در شهرستان مراغه در خانوادهای متدین و ولایی چشم به جهان گشود.
مادرش تعریف میکرد که من همیشه با وضو به علی شیر میدادم و در عالم رویا به من گفتند این سرباز ماست و از آن به خوبی مواظبت کن.
علی از دوران طفولیت با مجالس عزاداری آشنا شد و در مجالس عزاداری با زبان شیرین آذری به مداحی میپرداخت و خود، گرداننده هیئتی در شهرستان مراغه بود…
علی پانزده ساله بود که جنگ شروع شد. او از اولین بسیجیهای داوطلب اعزام به جبهه بود.
از یک طرف ماندن و خدمت به مادر و از طرف دیگر حضور درجبههها، ذهن او را به خود مشغول کرده بود تا اینکه با شروع عملیات بیتالمقدس در اردیبهشت ماه سال ۶۱ ، پا در جبهه گذاشت و درعملیات بیت المقدس در آستانه فتح خرمشهر به سختی مجروح شد که به قول خودش عنایت امام رضا(علیه السلام) شامل حال او شد و در یکی از روزهای تشرف جانبازان جنگ تحمیلی به حرم امام رضا علیهالسلام شفا یافت و میگفت مردم به نیت تبرک لباسهایم را به غارت بردند…
علی که بعد از پایان یافتن دوره راهنمایی تحصیلی، شوق طلبه شدن در دلش افتاده بود.
حوزه علمیه قائم چیذر را انتخاب نمود و در نهایت حوزة علمیه شهر مقدس قم میعادگاه پاک شهید در عرصه علم اندوزی بود…
شاید علی از جهت ظاهر زیاد دروس حوزوی را نخوانده بود اما در سیر و سلوک سرآمد بود.
وقتی برای بچههای تخریب موعظه میکرد مثل اینکه خودش بارها عمل کرده و نتیجه آن را دیده است. او اصرار داشت لذت انس با خدا را همه بچشند…
روزهای بیاد ماندنی بعد از عملیات خیبر و غصه بچهها از جاماندن جسم همسنگرانشان درجزیره مجنون با صدای ملکوتی علی التیام پیدا میکرد.
او وقتی روضه میخواند، خودش را در صحرای کربلا میدید و بارها شده بود که در حین مداحی بیحال میشد و نفسهایش به شماره میافتاد…
اوج ارادت علی در مداحیاش، روضه حضرت رقیه سلام الله علیها بود و خیلی با احساس، رفتن خار در پای این بیبی را بیان میکرد…
علی وقت نماز آنقدر نماز را با حضور قلب میخواند انگار توی این دنیا نیست…
نمازهایش طولانی میشد…
این طلبه جوانِ شوخ طبع و زود جذبِ اهل مراغه، از همان نوجوانی تحت جذبه امام زمان (عج) قرار میگیرد و در دفعات مختلف به ملاقات امام زمان(عج) نائل میشود.
این ملاقاتها به حدی زیاد بوده که گاهی ایشان واسطه ارسال پیامهایی به آیت الله شهید اشرفیاصفهانی امام جمعه کرمانشاه نیز بوده است.
ارتباط با شهید اشرفیاصفهانی به حدی شد که ایشان چند بار سخنران پیش از خطبههای کرمانشاه شد.
شاید به خاطر همین ارتباطها بوده که نوعی اطلاع از امور مخفی برایش ایجاد میشده است. به حدی که بارها قبل از عملیات، اسامی رزمندههای شهید، مجروح و سالم را بیان میکرده است.
شیخ حسین انصاریان ایشان را سوار بر قطار عرفان و دیگران را پیاده معرفی میکند.
ایشان بعد از عملیات فتحالمبین در بهار ۶۱ عازم جبهه آبادان میشود و به علت مجروحیت مجبور به برگشت میشود. پزشکان چاره کار را در قطع پا میبینند.
اما امام زمان (عج) در عالم رویا، ایشان را دعوت به مشهد و مژده به شفای پا به شرط برگشت به جبهه میکند.
بعد از شفای پا، وارد حوزه میشود و جمعا جسته و گریخته سه سال در حوزه درس میخواند.
شاید به همین علت بوده که چند مدرسه را عوض میکند. چون مدیران مدارس چنین طلبهای را که مدام به جبهه اعزام میشود و دیگران را هم با خود میبرد، را باعث تعطیلی حوزه میدیدند.
او معتقد بود که انسان باید به آموختههایش عمل کند. اگر در حوزه میخواند ضرب ضربا ضربوا، مرحله اول خودش باید به جبهه رفته و با دشمن بجنگد. در مرحله بعد برخی از دوستانش و در مرحله بعد گروهی از دوستانش را راهی جبهه کند تا ضربوا محقق گردد.
در جبهه مدام به لشکرهای مختلف اعزام میشود تا شناخته نشود و نهایتا در عملیات والفجر ۸ در بهمن ۱۳۶۴ به شهادت میرسد.
ثبت دیدگاه