ما جواب اینا را چه جوری بدیم
24 مرداد 1402 - 21:54
شناسه : 63118
5

ما جواب اینا را چه جوری بدیم حسین خرازی نشست ترک موتورم. بین راه به یک نفربر برخوردیم که در آتش می‌سوخت. فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می‌سوزد؛ من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده‌خدا با بقیه همراه شدیم. گونی سنگرها را برمی‌داشتیم و از همان دو […]

پ
پ

ما جواب اینا را چه جوری بدیم

IMG_20230815_204409_5286vzGkwi

حسین خرازی نشست ترک موتورم. بین راه به یک نفربر برخوردیم که در آتش می‌سوخت. فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می‌سوزد؛ من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده‌خدا با بقیه همراه شدیم. گونی سنگرها را برمی‌داشتیم و از همان دو سه متری، می‌پاشیدیم روی آتش.
جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می‌سوخت، اصلاً ضجه و ناله نمی‌زد و همین موضوع پدر همه‌ی ما را درآورده بود!»
بلند بلند فریاد می‌زد: خدایا… الان پاهام داره می‌سوزه!
می‌خوام اون ور ثابت قدمم کنی
خدایا!
الان سینه‌ام داره می‌سوزه
این سوزش به سوزش سینه‌ی حضرت زهرا(س) نمی‌رسه…
خدایا!
الان دست‌هام سوخت
می‌خوام تو اون دنیا، دست‌هام رو طرف تو دراز کنم… نمی‌خوام دست‌هام گناهکار باشه!
خدایا!
صورتم داره می‌سوزه!
این سوزش برای امام زمانه
برای ولایته
اولین بار حضرت زهرا(س) اینطوری برای ولایت سوخت!
آتش که به سرش رسید، گفت:
خدایا! دیگه طاقت ندارم،
دیگه نمی‌تونم، دارم تموم می‌کنم.
خدایا!
خودت شاهد باش!
خودت شهادت بده آخ نگفتم
آن لحظه که جمجمه‌اش ترکید من دوست داشتم خاک گونی‌ها را روی سرم بریزم! بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت.
حال حسین آقا از همه بدتر بود. دو زانویش را بغلکرده بود و های های گریه می‌کرد و می‌گفت:
ما جواب اینا را چه جوری بدیم
ما فرمانده ایناییم؟
اینا کجا و ما کجا؟
اون دنیا خدا ما رو نگه نمی‌داره بگه جواب اینا رو چی می‌دی؟
زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. تمام مسیر پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه‌ من و آن قدر گریه کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیس شد.

ا.یوسفی

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.