مامان! معلممون راست گفت
مدیر مدرسه از پشت میزش بلند شد و گفت: ” آروم باشین خانم! چشم. این که چیز مهمی نیست، من الان خانم رحیمی رو صدا می زنم بیان با هم صحبت کنیم”
برگه ای را از روی میز برداشت و روی آن جمله ای نوشت. آن را به بابای مدرسه داد و گفت: “لطفا اینو ببر کلاس پنجم یک، بده به خانم رحیمی. یه لیوان آب هم بیار برای خانم افشار”
چند لحظه بعد در اتاق باز شد و خانم رحیمی وارد شد. بعد از احوالپرسی با مدیر، چشمش به مادر پریسا افتاد. او لیوان آب را روی میز گذاشت و تمام قد جلوی خانم رحیمی ایستاد. چشم در چشمش دوخت و حق به جانب گفت: “خانم محترم، شما اگه معلمی بلدی برو درس ریاضیت رو بده که بچه ها آخر سال نیاز به تلاش نگیرن”
خانم رحیمی که از همه جا بی خبر بود، پرسید: “چی شده؟ مشکل چیه؟ پریسا جان که پیشرفت خوبی داشته”
مدیر از جایش بلند شد و گفت: “نه. من براتون توضیح میدم. بفرمایید بشینید”
همگی روی صندلی ها نشستند و مدیر با صدای آهسته گفت: “خانم افشار از کار دیروز شما شاکی هستند”
خانم رحیمی ابروهایش را بالا برد و انگشت اشاره اش را سمت خودش گرفت تا خواست بپرسد از من چرا؟
مدیر ادامه داد: “دیروز شما به بچه ها گفتید هرکسی دوست داره برای امروز از خونه چند تا دونه قند یا یه کمی چای خشک بیاره تا زنگ تفریح به مناسبت شهادت حضرت زینب به بچه ها چای نذری بدین”
خانم رحیمی گفت: “بله. درسته. خب؟”
تا مدیر خواست ادامه دهد، مادر پریسا، مانتوی کوتاهش را مرتب کرد و ناخن مصنوعیش را روی میز کوبید و گفت: “شما اگه معلمی که وظیفه ات درس دادن هست. چرا حواس بچه ها رو سمت حواشی پرت می کنی؟ شما حقوق می گیری ریاضی و فارسی درس بدی نه روضه!”
مدیر به ساعتش نگاهی انداخت و به ناظم اشاره کرد که زنگ تفریح را بزند. ناظم سمت کلید رفت و زنگ را به صدا درآورد. همهمه و فریاد بچه ها در سالن مدرسه پیچید. مدیر کمی صدایش را بالا برد و رو به خانم رحیمی گفت: “از این به بعد خواستید، کاری غیر از امور درسی انجام بدین لطفا از مادرها نظرسنجی کنید”
معلم که مات و مبهوت، حرف های مادر پریسا بود گفت: “من قصدم آشنایی بچه ها با حضرت زینب بوده، اونم فقط ساعت تفریح…”
مادر پریسا، حرف خانم رحیمی را گوش نکرد و بین صحبت هایش بلند شد و گفت: “دخترای ما بچه تر از اونی هستند که بخواین از الان مصیبت ها رو توی گوششون بخونید”
و از در بیرون رفت. صدای تق تق کفش های پاشنه بلندش در اتاق پیچید. در اتاق، پشت سرش باز ماند و صدای داد و فریاد بچه هایی که در سالن می دویدند، اتاق را پر کرد اما خانم رحیمی انگار هیچ صدایی را نمی شنید و به گوشه ای خیره شده بود. بغض کرد و سرش را پایین انداخت.
مادر پریسا به انتهای راه رو رسید تا وارد حیاط مدرسه شد، دخترش را پشت یک میز که با پارچه سیاه پوشیده شده بود، در حال پذیرایی از دوستانش دید. شتاب زده سمتش رفت، دستش را کشید و او را گوشه دیوار چسباند و خیره به چشمان متعجب پریسا نگاه کرد و محکم گفت: “همین الان میری توی کلاست و درس ساعت بعدی رو تمرین می کنی! فهمیدی؟”
پریسا که حسابی وحشت کرده بود چشمی گفت و سمت کلاس دوید.
عصر شد و سرویس مدرسه، پریسا را دم در خانه شان پیاده کرد. او کلید انداخت و وارد خانه شد. بوی مطبوعی به مشامش می رسید. تا در را باز کرد انگار خانه از همیشه پرنورتر بود. سمت آشپزخانه رفت، مادرش لباس های زیبا پوشیده بود و حسابی شاد بود. پریسا پرسید: “مامان چه خبره؟ چرا این همه چراغ روشن کردی؟ مهمون داریم؟”
– آره دخترم یک مهمون عزیز، دو ساعت پیش از بیمارستان تماس گرفتند و گفتند پدرت از کما در اومده و حالش خوبه خوبه”
پریسا کیفش رو گوشه پذیرایی پرت کرد و شروع به دویدن و پریدن کرد، هورا می گفت و قهقهه می زد.
یکهو ایستاد و گفت: “مامان! معلممون راست گفت. بهمون گفت شما آرزو کنید، به دوستان تون چای نذری بدین، حضرت زینب شما رو به آرزوتون میرسونه. منم آرزو کردم که بابا از کما در بیاد به ده نفر چای نذری دادم و حضرت زینب آرزوم رو برآورده کرد هورااااااا
خانم نجمه طهانی
ثبت دیدگاه