سردار کوچک
13 دی 1402 - 19:56
شناسه : 67316
3

سردار کوچک مادر، دست کودکش را گرفت و به سمت مرکز فروش محصولات فرهنگی قدم‌زنان رفتند. کمی در فروشگاه چرخی زدند و کودک، اسباب‌بازی مورد علاقه‌اش را خرید و مادر هم در کنارش، کارت امتیاز نماز خرید. پسرک دلش اسباب‌بازی دیگری هم می‌خواست، مادرش لبخندی زد و گفت: “مامان ببین نمازهات رو که خوندی و […]

پ
پ

سردار کوچک

IMG_20240103_194451_518xQZQzdu

مادر، دست کودکش را گرفت و به سمت مرکز فروش محصولات فرهنگی قدم‌زنان رفتند.
کمی در فروشگاه چرخی زدند و کودک، اسباب‌بازی مورد علاقه‌اش را خرید و مادر هم در کنارش، کارت امتیاز نماز خرید.

پسرک دلش اسباب‌بازی دیگری هم می‌خواست، مادرش لبخندی زد و گفت: “مامان ببین نمازهات رو که خوندی و کارهای خوشگل کردی برات علامت می‌زنم، امتیازت رفت بالا اون ماشینه رو هم برات میخرم”

پسرک، لبخند ملیحی زد و مادرش دستش را گرفت و با خوشحالی به سمت‌ خانه حرکت کردند.

نگاهی به کارت امتیازش انداخت و به عکس سردار سلیمانی نگاه کرد و گفت: “مامان منم از اینا میخوام.”

چفیه‌ی سردار، دلش را برده بود!
مادر، چفیه را روی دوشش می‌اندازد و باز سربند سردار را می‌بیند و می‌گوید:
” از اینا هم میخوام”

مادر با ذوق فراوان، سربند را برایش می‌بندد و پسرک را می‌بوسد.
حالا سردار سلیمانی کوچکی در منزلشان بازی می‌کند.
رو می‌کند به مادرش و می‌گوید:
” مامان من ۱۲سال دیگه شهید میشم”
اشک در چشمان مادر حلقه زد و فرزندش را محکم در آغوش گرفت و گفت:
” انشاءالله ۱۲۰ ساله شی و بعد شهید بشی عزیزدلم”

✍️ سمیرا.مختاری

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.