ریشه یک ضرب‌المثل
18 اردیبهشت 1402 - 21:20
شناسه : 60271
4

ریشه یک ضرب‌المثل یک صبر کن و هزار افسوس مخور پادشاهی بود که همه چیز داشت، اما بچه نداشت. سال‌های سال بود که ازدواج کرده بود، اما خدا به او و همسرش، فرزندی نداده بود. این پادشاه، عادل و با انصاف بود. مردم کشورش، دوستش داشتند. به همین دلیل، همه دست به دعا برداشتند و […]

پ
پ

ریشه یک ضرب‌المثل

IMG_20230508_200255_823E2q8Hxf

یک صبر کن و هزار افسوس مخور

پادشاهی بود که همه چیز داشت، اما بچه نداشت. سال‌های سال بود که ازدواج کرده بود، اما خدا به او و همسرش، فرزندی نداده بود. این پادشاه، عادل و با انصاف بود. مردم کشورش، دوستش داشتند. به همین دلیل، همه دست به دعا برداشتند و از خدا خواستند که به او یک بچه بدهد.

خدای مهربان، دعای مردم را مستجاب کرد و یک روز خبر در همه جا پیچید که خدا به پادشاه، یک پسر داده است. همه از شنیدن این خبر خوشحال شدند. در سال‌هایی که پادشاه بچه نداشت، سرش را به یک راسوی خوشگل گرم می‌کرد. راسویی که پادشاه داشت، یک حیوان تربیت شده بود، هزار جور پشتک و وارو می‌زد و کمی از غم بی‌فرزندی پادشاه و زنش کم می‌کرد.

فرزند پادشاه، دایه و خدمتکار داشت. همه مواظب بودند که او به خوبی رشد کند و بزرگ شود. برحسب اتفاق، یک روز ظهر که دایه‌های فرزند پادشاه از خستگی خوابشان برده بود، مار بزرگ و خطرناکی از میان باغ قصر پادشاه خزید و خزید تا به پنجره‌ی اتاق پسر پادشاه رسید. مار، آرام آرام وارد اتاق شد و یک راست رفت به طرف گهواره‌ی پسرپادشاه.

راسو که همان دور و برها در حال بازی بود، خزیدن مار را دید و پیش از آن که مار به بچه آسیبی بزند، به روی مار پرید. جنگ همیشگی مار و راسو شروع شد. راسو، کمر مار را گرفت و آن قدر به این طرف و آن طرف کوبید تا توانست مار را از پا در آورد.

از صدای جنگ و جدال مار با راسو، خدمتکار مخصوص پسر پادشاه از خواب پرید. چه دید؟ مار مرده را که روی گهواره‌ی کودک افتاده بود، ندید. اما تا چشمش به راسو افتاد که با دهان خونین از توی گهواره‌ی بچه بیرون می‌آید، جیغی کشید و فریاد زد و گفت: «ای وای! راسوی حسود، بچه‌ی پادشاه را خورد!»

با داد و فریاد زن خدمتکار، همه به اتاق بچه دویدند و آن‌ها هم راسو را در حالی که دهانش خون‌آلود بود، دیدند. پادشاه هم با خشم و غضب از راه رسید، داد و فریادها و گریه و زاری‌ها را که دید و شنید، شمشیر کشید و راسوی بیچاره را به دو نیم کرد. بعد هم در حالی که مثل همسرش به سرش می‌زد و گریه می‌کرد، به سر گهواره‌ی فرزندش رفت. همه‌ی اطرافیان پادشاه هم گریه‌کنان به طرف گهواره رفتند.

چه دیدند؟ چیزی که باور نمی‌کردند. بچه زنده بود و می‌خندید. ماری تکه پاره شده هم روی او افتاد بود. همه انگشت به دهان و حیرت‌زده ماندند و فهمیدند که راسو نه تنها حسودی نکرده، بلکه جانش را به خطر انداخته است تا بچه‌ی بی‌گناه را از نیش مار نجات بدهد.

پادشاه از این که بدون جست و جو و پرسش، جان دوست دوران تنهایی‌اش را گرفته بود، غمگین و پشیمان شد. ولی چه فایده که پشیمانی سودی نداشت و راسوی باوفا را زنده نمی‌کرد. از آن روز به بعد، پادشاه برای از دست دادن راسو افسوس می‌خورد و به اطرافیانش می‌گفت:

*یک صبر کن و هزار افسوس مخور.

ا.یوسفی

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.