قصور از من بود
نام تو را بردم صفحه جان دلتنگ شد
ناگهان بغضی که ترک داشته بود
بیقرار شد
ز خودش بیخودش شد
شکست و چشمهایش هوای باران شد
از خودم میپرسم…
واقعا روا بود که یک جمعه باز شود سهم من از دلتنگی
من یه جمعهی خاص را از تقویمها طلب دارم
همان جمعهای که به ماه رویت روشن میشود شروع روزم
من به خودم به زمین به زمان وعده آمدنت را دادم
بارها تصویر شکوه دیدنت را در قاب خیالم قلم زدم
بارها…
اما چه شد که نشد وصال سر برسد؟
شاید قصور از من بود که تب خواستنم شور نداشت، نجوای نیمه شبم اخلاص نداشت
قصور از من بود
از آن دمی که فراموشم شد یک نفر که هست همهی عالم هست اکنون نیست
قصور از من بود
که گناه بود و سیاهی عملم بهر ظهور
قصور از من بود…
کاش خودت برایم دعا کنی، پیدایم کنی مرا که درون خودم گم شدهام
فاطمه پاکدامن
ثبت دیدگاه