زینب چنین به سینه و بر سر مزن
ای کوه درد، این دم آخر سخن بگو
امشب به جای چاه، غمت را به من بگو
گر فکر میکنی که تحمل نمیکنم
من میروم ز حجره برون، با حسن بگو
با آنکه فکر بیتو شدن قاتل من است
حتی شده دوباره ز بیتو شدن، بگو
بنگر رساندهای به کجا کار دل، که من
گویم به التماس، ز غسل و کفن بگو
گر چه سخن ز پر زدنت میکشد مرا
راضی به هر چه گوییام، از پر زدن بگو
لب باز کن دوباره تو و باز هم به من
“زینب چنین به سینه و بر سر مزن” بگو
آن را که گفتی از من و عباس تا شنید-
-رنگش پرید و لرزه فتادش به تن بگو
گفتی تو از حسین و اباالفضل زد به سر
گر میشود بریده سرش از بدن، بگو
شاعر: حیدر توکل
ثبت دیدگاه