بهشت زیر پای مادرانه
شهد عشق
روز مادر بود…
میدونستم آرمان یادش نمیره…
اومد توی خانه پیشم؛ گفت: مامان چشمات رو ببند. گفتم: چی کار داری؟ گفت: حالا شما ببند.
چشمهامو بستم.
آروم خم شد و شروع کرد به بوسیدن دستم…
گفتم: مادر نکن!
دستهاشو باز کرد و یه انگشتر عقیق سرخ رو توی دستام گذاشت و گفت: مبارکه!
الانم اون انگشتر رو در دست دارم
بعد رفت پایین پام که پاهام رو ببوسه
اجازه نمیدادم.
میگفت: مگه نمیگن بهشت زیر پای مادرانه! دوست نداری من بهشت برم؟!
🎙مادر شهید آرمان علیوردی
ثبت دیدگاه